۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

ميخواهم زنده بمانم



اين صداي لرزان جواني ۲۱ ساله از زندان کرج است. زانيار ميگويد که حکم اعدام او و پسر عمويش لقمان تائيد شده ولي مقامات زندان رسما به آنها چيزي نگفته اند. او در حاليکه بسيار مضطرب بود به ما گفت که کاري بکنيد. من بسيار نگرانم٬ هر لحظه ممکنست ما را صدا کنند و اعدام کنند.
اين يک ديالوگ در فيلم و يا صحنه اي از يک داستان و فيلمي از قرون وسطي نيست اين گفتگويي است که در اين روزها اتفاق افتاده است.
بايد کاري کرد. زانيار ۲۱ ساله و لقمان ۲۶ ساله را قصد دارند در ملا عام در شهر مريوان و يا در کرج و تهران اعدام کنند. زانيار از دنيا درخواست ميکند که کاري بکنند. او انتظار دارد که هر کدام از ما و هر کس بنا به امکانات و موقعيتي که دارد بخشي از وقت خود را به اين امر مهم اختصاص دهد و کاري بکند. ما از امروز براي نجات جان زانيار و لقمان اقداماتي را در دستور ميگذاريم از همه شما دوستان و از همه سازمانهاي مدافع حقوق انساني و از نهادهاي عليه اعدام دعوت ميکنيم که همه دست به دست هم داده و با دادن پوشش خبري به اين واقعه٬ با اعتراض و امضا طومار اعتراضي و با سازمان دادن تظاهرات و ميتينگ کاري کنيم که زانيار و لقمان زنده بمانند. اين وظيفه ما است.
کميته بين المللي عليه اعدام از همه توان و امکانات خود استفاده خواهد کرد که جلوي اين جنايت را بگيرد. اينرا زانيار از ما و از همه شما درخواست ميکند.
زانيار در زندان و تحت شکنجه مجبور به اعتراف عليه خود شده است. و اکنون نيز در چند قدمي چوبه دار است. به اين جنايت وسيعا و متحدانه بايد اعتراض کنيم.

کميته بين المللي عليه اعدام
۱۹ ژانويه ۲۰۱۲
Mina Ahadi

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

سنگسار زن آزاده ایرانی

از دکتر کوروش آریامنش        استاد دانشکده حقوق دانشگاه تهران          


این نوشته که تنها گوشه هایی از یک حقیقت تلخ و دردناکی را در بر دارد که سده هاست همه ایرانیان آزاده و آزادمنش را در رنج و آزار و شکنجه داشته و کشور را در لجنزار آیین های واپسگرایی، شقاوت و بیدادگری و رفتارهای بیابانی و کردارهای بیرحمانه غرقه ساخته است، با بررسی و پژوهش و موشکافی بسیار و با ذکر جزئیات تهیه شده است، باشد که با بیان حقیقت ها و آنچه را که بر ملت و کشور ما رفته است زهر کشنده و درد آور هزارو چهارسد ساله از مغزهای بیمار شده بیرون ریخته شود و مردم ساده و بی آلایش ایران زمین که بزور و ستم و کشتار، در لباس چرکینی فرو شده اند، با مسلح شدن به سلاح دانایی و آکاهی، آن را از تن برکنند و جامه فاخر خویشتن را بر خود بیارایند و دیگر فریب دستار بسران دغلکار و آستین کوتهان درازدست و آیین تبهکاری گرفتار نشوند.
بدبختانه بسیاری از تحصیلکرده های مدعی روشنفکری و روشن بینی ولی غالبا بی مطالعه و ناآگاه، اما خودباخته و مغرور و در عین حال پر توقع و زیاده طلب و کم کار و معمولا  ایرادگیر و بدبین و نق زن، رسالتشان را بدست فراموشی سپرده اند. زیرا با بی تفاوتی و بی اعتنایی از کنار حقایق گذشته و از گفتن آنها خودداری ورزیده اند، یا از ترس توانایی بیان را نیافته اند، یا آنقدر آگاه و دانا نبوده اند که حقایق را آنچنان که هستند، بدانند و بشناسند تا بتوانند به همگان منتقل سازند و بدین ترتیب مردمی بیگناه را در دام شیادان رها کردند تا در اثر تبلیغات مسموم کننده در ورطه بیماری اندیشه بیفتند و خویشتن را گم نمایند، هویت را از دست بدهند و از خود بیگانه شوند. اینان برای جبران اشتباه ها و خطاهای نابخشودنی و گناه بزرگی که نسبت به این کشور و مردم مرتکب شده اند باید اکنون بخود آیند و پی ببرند که لازم است هرچه زودتر و بیشتر دست به تلاشی گسترده بزنند تا با شناسایی و شناساندن چهره واقعی ضد انسانی و سیمای آلوده اهریمنان اغفالگر و منحرفان گمراه کننده مردم، ایران و ایرانی را از تاریکی و گمراهی رهایی بخشند.
این نگاشته که بر مبنای سنگسار زن آزاده ایرانی در یازدهم تیر ماه پنجاه و نه تازی اهریمنی در شهر کرمان بوسیله آخوند تبهکاری بنام شیخ مرتضی فهیم کرمانی تهیه شده است بیگمان عاری از لغزش، کمبود و کاستی نیست، ولی امید است که آگاهانی که بیشتر در جریان حادثه فجیع سنگسار قرار داشته اند، آنرا کامل تر کنند.
در پایان لازم است به سه نکته اشاره شود.
نام افراد خانواده ای که مورد ظلم و بیرحمی و شقاوت تازیان قرار گرفته اند، از نظر حفظ مصالح آنها با اندکی دگرگونی بسانی که خدشه و آسیبی به محتوای مطلب و اصل حادثه نزند به شیوه نمادین برگزیده شده است. همچون نمونه باید گفت که نام اصلی آزاده " زن آبستنی که سنگسار می شود" گلنار بوده است. بنابراین گفتگوی آخوند در باره تغییر نام او بنامی مذهبی مانند سکینه که در متن خواهد آمد، کاملا صحیح است.
این نوشته ساخته و پرداخته تخیل نیست بلکه کاملا حقیقی است. زیرا بر مبنای پژوهشها و بررسیهای دقیق انجام گرفته و کوشش شده است که دقت لازم در بیان حقیقت رعایت شود. برای تهیه این دفتر، با کسانی که در جریان آنچه اتفاق افتاده است بوده اند، مدتها گفتگو به عمل آمده و حتی جزئیات مورد پرسش قرار گرفته است. تنها دگرگونی که در این جنایت وحشتناک که نه تنها کرمان و ایران را به شدت لرزاند، بلکه جهانی را نیز به حیرت و تعجب در آورد، صورت گرفته است. قالب دادن به آن، از یک سو به منظور آگاه کردن هم میهنان از اندیشه های زهر آلود و آیین شقاوت و سفاکی و پیروان سنگدل و وحشی آن و ایجاد نفرت و انزجار از آنها، و از سویی دیگر بیدار نمودن روح میهن پرستی و بخود آیی و خویشتن یابی آنهاست.
هر فیلم ساز ایران پرست بیباک، قاطع و مصممی که احساس رسالت کند، یا هنرپیشگان بی پروا و چیره دستی که کمر به خدمت واقعی ببندند و بخواهند که این نوشته را بصورت فیلم در آورند و یا بصورت نمایش در روی صحنه ارائه دهند و یا بر روی نوار بدست هم میهنان برسانند، فقط با ذکر نام نگارنده، کاملا مجازند و موفقیتشان در این راه مورد آرزوی نویسنده است.

شهر کرمان آرام ترین و مهربان ترین مردم ایران را دارد. زن، مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همیشه خوش خلق، نیک رفتار و با عطوفتند. بردباری، گذشت و یاری و کمک به دیگران در خو و خصلت آنان است. کمتر ممکن است بین مردم، مجادله و نزاعی رخ دهد که به خشونت مبدل گردد. کمتر احتمال دارد که یک کرمانی دچار آنچنان خشمی شود که توانایی اراده را از دست بدهد و مرتکب عملی ناخواسته شود. برخوردها همیشه آرام و سرشار از دنیایی صفا و محبت است. لبخند هیچگاه از چهره مردم محو نمی شود و گفتار دلپذیرشان پیوسته بر دلها می نشیند.
پس از شهر یزد، کرمان دومین شهر ایران است که دادگاه های جناییش کمتر بروی مردم آن گشوده شده است. از کشتن، زخمی کردن، ضرب و جرح، تجاوز، چاقوکشی و اعمال تبهکارانه غیر قابل جبران، بندرت نمونه ای بچشم می خورد. همه میل کمک و معاونت و همراهی را دارند. نیروی همبستگی و پیوندشان بسیار قوی و انسانی است. آثار انسانیت از همه در و دیوار شهر فرو می ریزد و لطف و صفایی خاص بآن می بخشد.
کوچه های قدیمی، شیارهای زیبای یادگار دوران ها را بر چهره و اندام خود دارند. در هیچ جا آثار غم و اندوهی مشاهده نمی شود. کوچه ها بهمان اندازه باریکی و درازی و تنگی، سرشار از دلگشادگی، شادی و جذابیتند. بسیار کم دیده شده است که کسی با دلی غم آلود و روحیه ای درهم و دلشکسته و افسرده باین شهر وارد شده باشد و با همان حالت از آن بیرون برود. بدون ترید، آغوش باز و رفتار نیک مردم و پذیرایی گرم و بی شائبه و بی آلایش برخوردها و صمیمیت و یکدلی در گقتارشان و روح باز و سرشاری که در سراسر شهر حکمفرمایی می کند. نه تنها هیچ فردی را هیچگاه دچار دل آزردگی و خمودی نمی کند بلکه هر تازه وارد رنجیده و محزونی را نیز شاد و پر از شور و وجد و خرمی می نماید، بطوریکه با ترک شهر، جهانی از شعف و سرور و دنیایی از خاطرات مطبوع و مطلوب را با خود بهمراه می برد.
این چنین شهری پر از صفا و محبت با چنین مردمانی دوست داشتنی و آرام و شاد، ناگهان در دام آنچنان جنایتی هولناک سقوط می کند که در تاریخ ایران هرگز نمونه و مانند دیگری ندارد. جنایتی که چهره شهر را در حد وحشتناکی بآلودگی می کشاند و نام کرمان و مردمش را بوجهی نفرت انگیز چرکین می سازد و شرف و حیثیت و آبرویشان را یصورتی غیر قابل تصور لکه دار می کند.
این تبهکاری بی سابقه که شنیدنش پشت هر انسانی را بلرزه در می آورد و رعشه بر بدن هر فردی، هرقدر سنگدل و بیرحم، می افکند، در حقیقت هیچ ربطی بشهر کرمان  و مردم  آن ندارد، زیرا مرتکب اصلی آن، کرچه بدبختانه کرمانی است (عده ای معتقدند که ریشه ای اسفهانی دارد) ولی از نژاد تازیان می باشد و زیر سلطه آیین آدمکشی و شرارت و بد نهادی، کروهی خشن و نا انسان و سفاک را به مزدوری می گیرد و بآنگونه عمل بیشرمانه و ضد انسانی دست می زند که بر دامان شهری پاک و مردمی با عاطفه و مهربان، لکه ای پاک نشدنی باقی می می نهد.
در تاریخ یازدهم تیر ماه تازی اهریمنی، آخوندی بنام شیخ مرتضی فهیم کرمانی عضو سازمان فداییان اسلام، زن بیگناه آبستنی را در شهر کرمان سنگسار می کند تا روح خونخوار " قاسم الجبارین" و فرستادگان خون آشام و پیروان خونریزش را آرام وشاد سازد و در حالیکه فرهنگ ایران زمین می گوید:
به مردی که ملک سراسر زمین                نیرزد که خونی چکد بر زمین
آیین تازیان برای کامرانی و خرمی و رضایت خاطر آفریدگار این بیابانیان که شهرها را بویرانی می کشاند، زمین لرزه می فرستد و شپشک و مخملک و بیماری های دهشتناک برای آفریده های خود ارمغان می کند(سوره 28- آیه 81 و 85- سوره 25 آیه 26- سوره 19 آیه 3 سوره 55 آیه50 و سوره 7 آیه 4 ) زنان آزاده ایران را بزیر سنگ و کلوخ قرار می دهد.....
....................................................................................


محله ای است پر جمعیت با کوچه های تنگ و دراز و خانه های کوچک و پر نشین و دیوارهای بلند و کاهگلی، برخی دیوارها همچون صورت کهنسالان پر از چین و چروک است که گاهی یا فرورفتگیهایی بسیار عمیق و زمانی با برآمدگیهایی که خالی از خطر نیست و نشانه خورد شدن و از هم واشدن کاه گلهاست، همراه می باشد.
دیوارهای برون برجسته بخوبی نشان دهنده فروریزی آینده آنهاست که شاید با اندک تکانی ناچیز، بسیاری از رهگذران و ساکنان خانه ها را در خود ببلعد و بزیر آوار بکشاند.
محله گرچه فقیرنشین می باشد و مردم تنکدستی را در دل خود جا داده است ولی کثیف و آلوده نیست و در نهایت درهم کوقتگی در و دیوار و آثار دل آزردگی و خرابی که بچشم می خورد، تمیز و با صفا و مطبوع است. رهگذران بسیاری در حال رفت و آمدند و در هر گامی با خوشرویی و احترام و احوالپرسی با یکدیگر سرها را بعلامت مهر و محبت فرود می آورند و به تکریم و بزرگداشت هم می پردازند.
تابستانها بویژه در نیمروز و در نزدیکیهای فرو رفتن آفتاب و روزهای تعطیل، کوچه ها غرق در بچه های قدو نیم قد است که بدنبال هم می دوند، فریاد می کشند و بازی می کنند و به سر و کول یکدیگر می پرند. همه جا بچه وول می زند و صدای بازی و شادی آنهاست که بگوش می رسد.
خانه ها با صحن حیاطی کوچک، دارای اتاق هایی متعددند که معمولا چندین مستاجر را به همسایگی یکدیگر برگزیده اند. گاهی در هر اتاقی چند نفر زندگی می کنند. دیوار اتاقها بیرنگ و کف آنها پوشیده از حصیر و گلیم است. همیشه یک سماور و قوری و استکان در گوشه این اتاقها یچشم می خورد که در زاویه ای دیگر چند دست لحاف و تشک بروی هم انباشته شده است. مردها صبح زود با شتاب از اتاقها بیرون می ریزند و خانه ها را برای کار در خارج ترک میکنند و زنها به جمع و جور و جارو کردن و شستشو می پردازند. بچه های در سن تحصیل به دبستانها و دبیرستانها می روند و کوچکترها به بازی در حیاط و گاه در کوچه مشغول می شوند.
در خانه ای در این محله، زن و شوهری با سه فرزند خود زندگی می کنند که بزرگترین آنان آزاده است. پدر آهنگری دارد و مادر برای کمک خرج، گاه دست به دوخت و دوز می زند.
آزاده کچولو از طراوتی خاص و زیبایی کودکانه شورانگیزی برخوردار است. صورتش لبخندی دلنشین را بهمراه دارد و حالتش معصومیت دلپذیری را نشان می دهد. گرچه حرکات و رفتارش، بخوبی نشان دهنده دور بودن از دنیای بزرگترها و جهان مادیات و آلودگی در غم و محن دیگران و رنج فقر و تنگدستی است ولی با وجود این، در کمک رساندن به مادر در جمع و جور کردن خواهر کوچکتر از خود بازی با او و گاه سرپرستی، غمخوار خانواده است. مادر زیاد از او کار می گیرد و در واقع آزاده دستیار اوست. بیشتر مواقع، مادر بچه را که " ایران" نام دارد باو می سپارد تا برای خرید از خانه خارج شود و آزاده همچون دختر بالغ، گاه با غرور از واگذاری چنین مسولیتی، عهده دار نگهداری ایران می شود و با شیرین زبانی به جمع و جور کردن او می پردازد.
آزاده در این خانه بعنوان یک دختر عاقل، شهرت دارد و این آوازه زیبا در محله نیز پیچیده است. پدر او را خیلی دوست دارد و مادر او را می پرستد و برادرش شدیدا به او علاقه مند است.
..........................................................................

 آخوند: اسمت چیه؟
دختر: آزاده
آخوند: چند سال داری؟
دختر: یازده سال
آخوند: دختر کی هستی؟
دختر: دختر آهنگر زاده
آخوند: پدرت چکاره است؟
دختر: توی بازار، یک دکون کوچک آهنگری داره که از پدر بزرگم به او رسیده است.
آخوند: خانه تون کجاست؟
دختر در حالی که اطاق آنسوی حیاط را نشان می دهد، می گوید: اونجا، اون روبرو
آخوند: چند خواهر و برادر هستید؟  
دختر: سه تا، دوتا خواهریم و یک برادر بنام " کاوه" که کوچکتر از منه و خواهرم " ایران" تازه بدنیا اومده و چهار ماهه است.
آخوند پس از این گفتگو، محتوای استکان را با هورت بلندی به حلقومش سرازیر می کند و از پله ها پایین می رود تا سوار الاغش بشود و به مجلس روضه خوانی دیگری برود.
ولی او پیش از آنکه طناب الاغش را از در ورودی خانه باز کند، چشمش بچندین پسر و دختر خردسال بین دو تا پنج سال می افتد که در حال بازی کردن در صحن خانه می باشند، ناگهان با عصبانیت ساختگی فریاد می زند:
-                                 این بچه ها از کدام پدرمادرهایند؟ چرا به اینها اجازه داده اید که با هم بازی کنند؟ این دختر بچه ها محجبه نیستند! بیایید آنها را از میان پسر بچه ها جمع کنید. عرش خدا بلرزه در می آید. از خدا بترسید. اینقدر مرتکب فساد نشوید. این دختر بچه ها در حال زنا کردنند. باید آنها و پدر و مادرهایشان را یکجا سنگسار کنند. شماها اسلام را ببازی گرفته اید. خدا بما رحم کند.
-         با نعره نخراشیده نتراشیده آخوند مزور و حقه باز، مادرها با شتاب به میان حیاط می دوند و در حالیکه هر یک چند پس گردنی و سیلی به بچه های بیگناه و از همه جا بیخبر می زنند ،نها را با خود می برند و آخوند تظاهر کنان بخشم، با اخم و غرو لند، سوار الاغش ئی شود و می رود.
  -                                                                   .............................................
  
آخوند هیز که بشدت دندانش در نزد دخترک گیر کرده است، تصمیم می گیرد که به خواستگاری او برود. بهمین جهت توسط پیرزنی از دلالهای محبتش به خانواده دختر پیام می فرستد که برای امر مهم شرعی که باعث شادی امام زمان است در روز جمعه صبح، که روز عید قربان می باشد، بمنزل آنها خواهد آمد.
پدر و مادر آزاده متحیر از این پیغام، جمعه به انتظار آخوند می نشینند.
آخوند به خانه پدر و مادر آزاده می آید و پس از مدتی بازی آخوندی کردن و سرفه های دروغین سر دادن و از اسلام و معجزات و جهنم و بهشت صحبت نمودن، مطلب را با ذکر چند حدیث به خواسته خود و خواستگاری ربط می دهد و می گوید:
-                     حضرت رسول اکرم فرموده اند که خواب دیدند که فرشته ای از جانب الله برایشان نازل شد تا از جهنم بازدید بعمل آورند. هنگامی که به دوزخ رسیدند آنرا از زنان و مردانی انباشته دیدند که حیوانات و غولها و دیوهای ده سر آنها را بغل کرده اند و مجامعت می کنند و آنها فریاد بر می کشند و ناله می کنند.
حضرت فرمودند، علت مجازات این مردان و زنان چیست؟
فرشته تعظیمی کرد و بعرض حضرت رساند:
اینها دختران و پسران مجردی هستند که پیش از زناشویی از دنیا رفته اند یا دیر تن به مجامعت و نکاه داده اند و یا پدر و مادرانی هستند که فرزندان خود را زود بازدواج در نیاورده اند و دخترانشان قبل از شوهر کردن در خانه پدری حیض شده اند.
حضرت پرسیدند:
چرا حیوانات و غولها و دیوهای ده سر نر بیشتر زنها را آزار می دهند؟
فرشته بعرض حضرت رساند:
علت آن است که این زنها به خواستگاران خود جواب رد داده اند و دل آنها را شکسته اند. اینان نفرین شده مردان خواستگار خود می باشند. برخی از زنانی که درختهای سد شاخ از میان پایشان در آمده است، مادرانی هستند که مانع ازدواج دختران خود شده اند و مردانی که سگهای هار، دور کمر آنها را گاز می گیرند و مار و عقرب به آلت رجولیتشان آویزانند، پدران و برادرانی هستند که با بهانه جوییهای مختلف خواستگاران فرزندان خود را دلشکسته و رنجور کرده اند.
هنگامیکه حضرت به بهشت تشریف بردند، در آنجا در آغوش هر زن و مرد، سدها هزار حوری و غلمان دیدند. در اینجا حضرت به فرشته فرمودند:
یقین می دانم که اینان پدران فرزندانی هستند که بر عکس دوزخیان می باشند. بهمین جهت رب تبارک و تعالی بآنها چنین پاداشی داده است.
فرشته پاسخ داد:
یا رسول الله همینطور است.
 شیخ مرتضی فهیم کرمانی پس از ذکر چند حدیث دیگر از این نمونه، رو به پدر دختر می کند و می گوید:
اسم این دختر چیست؟
پدر پاسخ می دهد:
آزاده، آقا
آخوند با خشم و اخم ساختگی، در حالیکه دست به ریش خود می کشد و چشمها را تنگ و گشاد می کند و سر را بعلامت نارضایی و ناراحتی تکان می دهد و به چپ و راست می چرخاند، می گوید:
پدر جان، مگر از آتش جهنم نمی ترسی؟ مگر خشم خدا را نمی شناسی؟ مگر از رسول اکرم و ائمه اطهار و چهارده معصوم خجالت نمی کشی؟ و از حضرت فاطمه زهرا شرم نداری، مگر اسلام اسباب بازی است.....
پدر با ناراحتی اندکی خود را جمع و جور می کند و می پرسد:
آقا قربون فاطمه زهرا بروم، مکه من چه کرده ام؟ مگه....
آخوند سخن پدر آزاده را قطع می کند و می گوید:
چرا اسم این بچه ها را از گبرها و کفار و زنادقه انتخاب کرده ای؟ چرا اسم اسلامی بروی او نگذاشته ای؟ چرا اسم او را از ائمه اطهار انتخاب نکرده ای؟ بیشتر کسانی که فردا در دوزخ در میان ستونهای آتش، خاکستر خواهند شد، کسانی هستند که نام فرزندانشان را نام کفار گذاشته اند و به ائمه اطهار و معصومین بی اعتنایی کرده اند.
اسم این دختر را از همین الان سکینه بگذارید تا در عرش خداوند ربی الاعلی، فرشتگان بشادی در آیند و حضرت رسول خوشحال شوند. هرکس نام فرزندش را از ائمه انتخاب کند، درهای بهشت برویش باز می شوند و آتش جهنم بر وی حرام می شود.
پدر با صدای گرفته که ترس و وحشت او را نشان می دهد، می گوید:
هرچه حضرت آقا بفرمایند.
سپس آخوند در حالیکه خود را جا بجا می کند، چنین ادامه می دهد:
و اما غرض من از آمدن باینجا در این روز مبارک، خواستگاری از سکینه است. چون دیدم دختر سر بزیر و خوبی است و حجب و حیای فراوان دارد، خوب محجبه و با عفت و عصمت است.
پیش از آنکه پدر آغاز به یخن کند، مادر می گوید:
ما افتخار می کنیم که آزاده....
آخوند حرف مادر را قطع می کند و با تندی بی ادبانه ای می گوید:
گفتم سکینه، اسم کفار را دیگر نبرید. عرش الهی به لرزه در می آید و آتش جهنم بر شما واجب می شود.
مادر می گوید:
ببخشید آقا سکینه، ولی از بس گفته ایم آزاده، عادت کرده ایم. این دختر ما از کوچکی نامزد پسر عمویش آقا موسی است که دارد درس می خواند و می خواهد پس از تمام کردن درسهایش، کاری پیدا کند و عروسی راه بیندازد.
پدر آزاده بدنبال سخنان همسرش می گوید:
دختر ما، هم هنوز کوچیکه و هم هنوز درس می خونه. شاید یه چیزی بشه و دست ما را بگیره د کمکمان بشه.
آخوند ناگهان از جا در می رود و فریاد زنان به پدر و مادر آزاده می گوید:
شماها مگر مسلمان نیستید؟ پیرو دین محمدی نیستید؟ از سرور آزادگان علی علیه السلام خجالت نمی کشید؟ دختر حق درس خواندن ندارد. بیگانه و مردان نامحرم نباید او را ببینند. با مردها نباید حرف بزند. هر بار صحبت کردن و روبرو شدن او با مردها و پسرها، باعث می شود که عرش تبارک و تعالی بلرزه در بیاید. الله در خشم بشود. اینهمه زلزله، سیل، توفان، وبا و کوفت و طاعون و سل همه بواسطه همین گناهان شماهاست که نازل می شود. دختر را به مدرسه می فرستید، بمدرسه کفار روانه می کنید تا درس کفار و بیدینی بخواند. با او و با شماها نباید با دست تر، دست داد زیرا همه شما از دین برگشته اید و همه تان نجسید. سن این دختر از نکاح گذشته و دوران بلوغش را طی کرده است. حضرت رسول اکرم فرمودند بدبخت آن پدران و مادرانی که دخترشان در خانه آنها حیض بشود. شماها از اهل دوزخید، از صدر نشینان جهنمید، دختر را فاسد کرده اید، هرزه کرده اید و تازه منتظر آقا موسی هستید که او هم درسش را در مدرسه کفار تمام کند. مگر شما یهودی و نصارا هستید؟ آقا موسی اسم جهودهاست. چرا روی بچه مسلمان این اسم را گذاشته اید؟   
پدر آزاده خود را بکنج اطاق جمع و جور می کند و دستهایش را بعلامت ادب و ترس روی پاهایش می گذارد و با صدای مقطع و لرزان می گوید:
حضرت آقا، اسم موسی را ما انتخاب نکرده ایم. برادرم این اسم را بنا به توصیه آشیخ مصطفی جنتی کرمانی روی او گذاشته است. نام پیغمبره. او وقتیکه بدنیا اومد، آقا در گوشش اذون هم خوند. او جهود نیست، مسلمونه.
آخوند با همان عصبانیت ساختگی که از شیادی و حقه بازیش سرچشمه می گیرد، سخن او را قطع می کند و می گوید:
به هرحال سکینه را باید بمن بدهید. من در این روز مبارک برای اینکه شما را بهشتی کنم و الله و رسول اکرم را از شماها راضی کنم، آمده ام تا او را بعقد خود در آورم.
مادر با ترس و لرز می گوید:
ولی حضرت آقا، خدا را خوش نمیاد که دل آقا موسی را بشکنیم. او دختر ما را مث دوتا چشاش دوست داره. برای شما که دختر قحط نیس. شما به هرکی بگید، دخترشو دو دستی بهتون میده. ما آقا موسی را دوست داریم و دلمون می خواد که او دامادمون بشه. اگه آقا موسی نبود، چه کسی برای دخترمون از حضرت آقا، بهتر بود؟
آخوند با خشم از جایش بلند می شود و در حالیکه یک لگد به استکان چایی می زند و آنرا به روی گلیم برمی کرداند و چایی را به همه جا پخش می کند، فریاد کنان و نعره زنان که اینبار بصورت حقیقی از حلقومش خارج می شود، زیرا با مخالفت پدر و مادر روبرو شده و به خواسته اش نرسیده است، می گوید:
شماها دخترتان را به روحانیت نمی دهید؟ همه دخترها و زن ها اول مال روحانیت و فرزندان و نمایندگان و چانشینان ائمه اطهارند و بعد مال دیگرانند. مگر حضرت رسول الله هر زنی را می خواست کسی جرات داشت مخالفت کند. حضرت زن زید، زن فرزند خود را هم که خواستند، رب تبارک و تعالی آیه نازل کرد تا زید زنش را طلاق دهد و حضرت او را بگیرد. آنوقت شماها بمن می گویید که سکینه نامزد آقا موسی جهود است و نمی توانید او را بمن بدهید. من شماها را نفرین میکنم. الهی آتش به قبرتان ببارد و در دهان مار غاشیه بیفتید و افعی های ده سر که مار غاشیه از آنها می گریزد به حلقومتان بروند و عقرب های جرار سد بال، شما را ببلعند ودرختهای شاخدار از میان شکمتان سبز بشود.......
آخوند همانطور ناسزاگویان و نفرین کنان، نعلین خود را بپا می کند و از اتاق بیرون  می رود. صدای نخراشیده نتراشیده و دشنامهای او از حیاط و حتی داخل کوچه باتاق می رسد.
پدر و مادر آزاده و همه بچه ها از این دیوانگی آخوند متحیر و متعجب و در عین حال وحشت زده می شوند و بدون آنکه کلامی بزبان بیاورند، همدیگر را مات و مبهوت می نگرند. بچه ها ساکت و هراسناک در گوشه اتاق کز کرده، هم حرکات نا معقول و احمقانه آخوند آنها را می خنداند و هم دچار حیرت می کند.
پس ار اولین خواستگاری، آخوند که از یک سو سخت فریفته آزاده شده و از سویی دیگر به خواسته اش نرسیده است، احساس ناراحتی می کند. زیرا او انتظار نداشت که کسانی از طبقه پایین اجتماع که باید کورکورانه حرف ها و فرمانهای او و امثال او را بپذیرند اینقدر سرسختی از خود نشان دهند. بهمین جهت با پررویی هرچه تمام تر، خواستگاری خود را تکرار می کند و هر بار با همان عصبانیت، خانه پدر و مادر آزاده را ترک می کند.
شیخ مرتضی فهیم کرمانی در طی چهار سال، سی بار شخصا یا با واسطه و اعزام نمایندگانی، بخواستگاری می رود و هر بار پاسخ رد می شنود. ولی او از پاپیچ شدن دست بر نمی دارد و هر بار خواسته خود را تکرار می کند و هر دفعه بر سر منبر و در مجالس روضه خوانی، نیشهایی به پدر و مادر آزاده می زند و بآنها ناسزا می گوید.
آقا موسی نامزد آزاده چند بار به زبان ملایم بآخوند تذکر می دهد که دست از اذیت و آزار بردارد و از ناسزا گفتن و پیغام فرستادن خودداری ورزد ولی آخوند از رو نمی رود و کار خود را با لجبازی و بی شرمی که ویژه آخوندهاست ادامه می دهد.
او چندین بار پیغام می دهد که پدر و مادر آزاده را تکفیر خواهد کرد و چون آنها تحدیدش را به هیچ انگاشتند، در مجالس روضه خوانی بارها بصورت مستقیم تکفیر می کند و آخرین بار بصورتی مستقیم می گوید:
در این خانه شنیده ام که خانواده های بهایی زندگی می کنند. می گویند این آهنگر زاده و زنش بهایی هستند. هر کس با بهایی ها بنشیند، نجس است. اسم پسرش
" کاوه" و اسم دختر بزرگش " آزاده" و اون یکی هم که " ایران" است. همه این نامها، نام بهایی ها و مرتدین و کفار و زنادقه است. دامادشان هم که جهوده و آقا موسی است.
در اثر سمپاشی های آخوند، کم کم داشت باور مردمان متعصب و نادان و احمق می شد که پدر و مادر آزاده بهایی می باشند و دامادشان هم یهودی است.
زمزمه ها آنقدر اوج می گیرد که باعث می شود، که پدر و مادر آزاده آن محل را ترک کنند و به یک گوشه فقیر نشین دیگر شهر کرمان بروند تا از نیشها و ناسزاها و تکفیرهای آخوند و نگاه های زهر آلود و ابلهانه برخی مردم سفیه که تهمتهای آخوند را پذیرفته بودند، در امان بمانند. ولی شیخ مرتضی فهیم کرمانی با پیدا کردن مکان جدید آنها بوسیله پیرزنهایی که در خدمت گرفته بود و دلالهای مختلف او بودلد، به آزار و بد گویی های خود ادامه می دهد.
اعمال آخوند باعث می شود که هر چند مدت یکبار، پدر و مادر آزاده از گوشه ای به گوشه ای دیگر نقل مکان کنند.
یکروز مادر آزاده دچار ناراحتی اعصاب شدید می شود و بجان خود می افتد و آنقدر خود را می زند و ناله و نفرین می کند تا بیهوش می شود. در نتیجه آقا موسی نامزد آزاده که جوانی زورمند و ورزشکار بود بسراغ شیخ مرتضی فهیم کرمانی می رود و او را بزیر مشت و لگد می گیرد و کتک مفصلی به او میزند و می گریزد. آقا موسی در این برخورد، آخوند را تهدید به مرگ می کند. ولی دوستانش به او توصیه می کنند که پدر آزاده را وادارد تا از آخوند شکایت کند.
آقا موسی پس از مدتی، پدر آزاده را که حاضر به شکایت کردن نبود قانع می کند که این کار ضروری است وکرنه آخوند بهیچوجه دست از سر آنها برنخواهد داشت.  پدر آزاده با پرداخت پولی به آخوندی دیگر، نامه ای مبنی بر مسلمان بودن خود و خانواده اش دریافت می کند تا اتهام شیخ مرتضی فهیم کرمانی خنثی کند.      
پس از شکایت پدر آزاده مبنی بر شوراندن مردم علیه او بوسیله آخوند، پرونده ای تشکیل می شود و آخوند به بازپرسی احضار می گردد و مورد بازجویی قرار می گیرد.
شیخ مرتضی فهیم کرمانی بسراغ پدر و مادر آزاده می رود و با التماس از آنها درخواست می کند که از شکایت خود دست بردارند. ولی آقا موسی مانع از این امر می شود.
...............................

پس از یکماه که از احضار آخوند به بازپرسی می گذرد و پرونده ای علیه او بعنوان تحریک و ایجاد آشوب تشکیل می شود، مردی به کلانتری شکایت می کند که آخوند هم به زن و هم به پسر بیمار یازده ساله اش بعنوان طلسم و دعا دادن برای شفا و درمان آنها، تجاوز کرده است. آخوند توقیف می شود و به زندان می افتد.
شیخ مرتضی فهیم کرمانی در زندان، همه جا پدر و مادر آزاده را بهایی معرفی می کند و می گوید که بهایی ها با توطئه او را متهم به تجاوز نموده و علیه او پرونده سازی کرده و او را بزندان انداخته اند و موضوع تجاوز بهیچوجه درست نیست. در نتیجه در شهر کرمان و بدنبال آن در سایر نقاط کشور دو شایعه متضاد رواج می یابد. عده ای ضد بهایی و پیرو آخوندها و متعصبان بیخرد و جاهل معتقد می شوند که مبارزات آخوند علیه بهاییگری باعث شده است که بهایی ها علیه او دست به توطئه بزنند و او را بجرم تجاوز به زن و لواط با پسر بیمار مردم زندانی کنند و برخی دیگر، بویژه کسانی که در کرمان این آخوند هرزه را می شناختند و به خصوصیات شاکی علیه آخوند آگاهی داشتند، با قاطعیت اظهار می کردند که بهیچوجه توطئه ای در میان نیست و آخوند دغلکار با فریب و حقه بازی زن و پسر او را اغفال کرده است.
چون شایعه به تدریج داشت سر و صدا می کرد و کار به روزنامه های جنجالی می رسید، دادگستری برای روشن کردن امر و رفع سو تفاهمات و سم پاشی توطئه گران مذهبی که می خواستند بآن رنگ سیاسی و مذهبی بدهند و از آن بهره برداری نمایند، فورا امر رسیدگی به پرونده را تسریع می بخشد و آخوند در دادگاه بر مبنای مدارک و شواهد موجود و اعتراف صریح و اظهار پشیمانی از تجاوزی که به مادر و پسر کرده است، جرمش مسلم می شود و به پنج سال زندان محکومیت پیدا می کند.
محکومیت آخوند، بیشتر باعث سر و صدای آخوندها و توطئه گران می شود و شایعه در شایعه بوجود می آورند که یک روحانی بزرگوار به علت مبارزه علیه بهاییگری در کرمان همچون امام حسین مظلوم بدست شمرها و یزیدها، در زیر شکنجه های وحشتناک زندان دارد جان می سپارد.
بعدها مردم کرمان به یک حقیقت تلخی که از نظر همه پوشیده بود، پی می برند که در همه محافل برای یکدیگر تعریف می کنند. این حقیقت" تروریست شدن" آخوند بود.
بدینقرار که پس از مدت کوتاهی که از محکومیت و زندانی شدن آخوند می گذرد، شخصی بنام صادق امانی از تهران به کرمان می آید و به زندان به ملاقات او می رود و پنهانی پیغامی را به او می رساند. از آن زمان ببعد، آخوند که هر روز با ریاکاری و تزویر آخوندی، تظاهر به گریه کردن و زاری نمودن می کرد و از کاری که مرتکب شده بود اظهار پشیمانی می نمود، ناگهان تغییر شکل و حالت و گفتار می دهد و به همه می گوید که اعترافات او در دادگاه زیر فشار و شکنجه بوده و واقعیت قضیه آن است که بهایی ها علیه او توطئه کرده و به او اتهام تجاوز زده و قضات بهایی هم او را محکوم نموده اند. سپس او در زندان به روضه خوانی و نقل حدیث و روایات مذهبی می پردازد و بنای ناسزا گویی را به بهایی ها می گذارد و دستگاه دادگستری، شهربانی و مسولان امر را متهم به همکاری با آنها برای واژگون کردن اسلام و نابودی دین محمدی و سوزاندن قران و خراب کردن مساجد می کند.   
چندین بار در زندان به او اخطار می کنند که دست از تحریک و ناسزاگویی و اتهام زدن بردارد ولی آخوند پررو که پشت خود را گرم می بیند و می داند که مورد حمایت قرار دارد، بکار  خود ادامه می دهد. عملکردهای خطرناک آخوند باعث می شود که او را از سایر زندانیان جدا کنند و یک بار هم از افسر نگهبان زندان که باعث خشمش شده بود یک سیلی و اردنگی دریافت می کند و چند دشنام می شنود. اما او هر بار با همان وقاحت و بی شرمی آخوندی باز کار خود را از سر می گیرد و سر و صدا راه می اندازد و دست به تحریک زندانیان می زند. سرانجام شهربانی برای آنکه از دست او راحت شود به ساواک متوسل می شود. آرشام، رییس ساواک کرمان، در ازای بیرون رفتن پنهانی هر سه شنبه شب برای تماس گرفتن و همخوابه شدن با یک زن روسپی و خوردن غذای مرتب و خوب و واگذاری اندکی پول که به او وعده می دهد، از او می خواهد که با تغییر محل زندان و رفتن به میان زندانیان سیاسی، به جاسوسی آنها به پردازد و هر اتفاقی که رخ می دهد و هر گونه گفت و گویی که بین آنها صورت می گیرد، گزارش کند. آخوند پیشنهاد را می پذیرد و رسما در جرگه جاسوسان ساواک در می آید. در عین حال او از این آزادی نیز برخوردار می شود که بدون حمله به دیگران، در مورد اسلام تبلیغ نماید و به روضه خوانی در زندان عمومی و سیاسی ادامه دهد.
شیخ مرتضی فهیم کرمانی هم وقت و بیوقت به خواندن روضه و نقل حدیث های من درآوردی و روایت های ساختگی برای زندانیان می پردازد و از معجزات و کرامات صحبت می کند. او بتدریج با چاقو کشان و لاتها و منحرفان و دزدان و تبهکاران و قاچاقچیان زندان دست برادری می دهد و با جلب کردن اعتماد آنها، عده ای مرید نیز برای خود پیدا می کند.
اما پیغامی که بوسیله شخصی بنام صادق امانی برای او رسید، چه بود؟ این شحص از تهران به کرمان می آید تا ماموریت به عضو در آوردن شیخ مرتضی فهیم کرمانی، آخوند زندانی را، در فداییان اسلام که بنام " حزب ملل اسلامی" فعالیت می کرد به انجام برساند و آخوند برق آسا پیشنهاد را می پذیرد و بعضویت این سازمان مخوف آدمکشی که سر حلقه اصلی آن در انگلستان بود، در می آید.
بی مناسبت نیست اشاره شود که " سازمان فدائیان اسلام" که دنباله اعمال و افکار " حسن البنا" پایه گذار اخوان المسلمین و سید جمال الدین افغانی است. پس از شهریور بیست تازی اهریمنی بوسیله انگلیسی ها در عراق از نو پا می گیرد و آخوندی بنام شیخ محمد تهرانی به رهبری آن برگزیده می شود.
آخوند ابوالقاسم کاشانی این سازمان را در ایران شکل می دهد و گروه تروریستی آنرا با انتخاب شخصی بنام " مجتبی میرلوحی" که به " نواب صفوی" شهرت می  یابد، بوجود می آورد و روزنامه را زیر نظر شخصی بنام " کرباسچیان" منتشر می سازد.
نواب صفوی که از ابتدا مرثیه خوان گورستان مسگر آباد بود، اشخاص زیر را برای همکاری در شاخه تروریستی خود برمی گزیند:
آخوند عبدالحسین واحدی روضه خوان، مرثیه سرا و نوحه خوان
شیخ علی اصغر حق پناه معروف به دولابی، نوحه خوان
حسین خطیبی، جگر فروش میدان اعدام
مظفر ذوالقدر، شاگرد جورابچی در بازار
مهدی عبد خدایی، شاگرد صحافی در بازار
احمد امامی، دستفروش در بازار
آخوند حسین امامی، روضه خوان، واعظ
خلیل تهماسبی، شاگرد نجار در بازار      
حسن واحدی، آشپز
مهدی عراقی، میدان دار و لات
احمد شاه بداغلو، میدان دار و لات
صادق امامی، خرده فروش میدان اعدام و لات
                                                                  
احمد امامی دستفروش با کمک نواب صفوی و عبدالحسین واحدی، در کاخ دادگستری، دانشمند معروف و اندیشمند ارزنده و بزرگ ایران، احمد کسروی و منشی او را با ضربات کارد و پنجه بوکس و چاقو بقتل می رسانند که هیچیک، در اثر ضعف و زبونی و حماقت حکومت وقت و دادگستری بمجازات نمی رسند. ولی بعد که امامی، هژیر نخست وزیر را می کشد، به اعدام محکوم و معدوم می شود.
پس از کشته شدن احمد کسروی و هژیر بدست آدمکشان فدائیان اسلام، خلیل تهماسبی، سپهبد رزم آرا، یکی از بهترین و درخشانترین افسران ارتش ایران را که نخست وزیر بود، بقتل می رساند. این بار هم گروهی از نمایندگان بزدل و خود فروخته مجلس شورای ملی به پیشنهاد نمایندگان جبهه ملی، بر خلاف تمام اصول انسانیت و موازین آزادی و معیارهای قانونی، او را از مجازات معاف می کنند و در نتیجه آدمکش از زندان آزاد می شود و توسط  نمایندگان جبهه ملی به لقب "استاد" مفتخر می گردد. خوشبختانه پرونده قتل در مجلس سنا باقی میماند و سناتورها به آن رای موافق نمی دهند.
پس از کشته شدن سپهبد رزم آرا، نوبت جیهه ملی که منشا معافیت خلیل تهماسبی از مجازات بود، می رسد و دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه مورد حمله مهدی عبد خدائی قرار می گیرد. این حمله با موفقیت انجام نمی شود و دکتر فاطمی فقط مجروح می گردد.
پس از سو قصد مظفر ذوالقدر به علا  نخست وزیر، حکومت اندکی از خواب غفلت بیدار می شود و سران و محرکان فدائیان اسلام از جمله نواب صفوی، عبدالحسین واحدی و دو تروریست دیگر ، خلیل تهماسبی و مظفر ذوالقدر را دستگیر می کند. عبدالحسین واحدی نفر دوم سازمان آدمکشان در حین فرار بوسیله گلوله نگهبانان کشته می شود و سه نفر دیگر بنا به رای دادگاه تیرباران می شوند.   
 آخوند ابوالقاسم کاشانی که خود مطرود دستگاه می باشد، قادر نمی شود که آدم کشان را از مرگ نجات دهد. از کسان دیگری که به عضویت سازمان فداییان اسلام در آمدند، آخوند روح الله خمینی است که از مشاوران اصلی آخوند بروجردی و تربیت شده او و دست راستش بشمار می آید.
چون دستگاه حکومتی متزلزل است و از آخوندها بشدت می ترسد، با فرستادن هدایا و پول زیاد و چندین نفر از سیاست بازان از جمله دکتر علی امینی و دکتر منوچهر اقبال به قم به نزد آخوند بروجردی، رفته و با او روابط حسنه برقرار می کند. بهمین جهت علیرغم ترس و زبونی حکومت، چهار آدمکش را اعدام می کند و تلاشهای  روح الله خمینی که هندی می باشد برای رهایی آدمکشها از مرگ و فشار او بر روی آخوند بروجردی بجایی نمی رسد. زندانی شدن آخوند ابوالقاسم کاشانی و اعدام سران آدمکش فدائیان اسلام و دو آدمکش این سازمان، باعث می شود که فعالیت افراد تا مدتی متوقف شود ولی سازمان بهمان حالت نیمه جان خود زیر نظر روح الله خمینی و دسته ای از شاگردان مورد توجه و اعتمادش مانند مهدوی کنی، بهشتی، املشی ادامه زندگی می دهد. روح الله خمینی با پولی که از آخوند بروجردی می گیرد و در اختیار سازمان قرار می دهد، مانع از هم پاشیدن آن می شود.
در سال سی و چهار تازی اهریمنی، فداییان اسلام برای جلب نظر مردم و برای نشان دادن سازمان و اعضا آن از آلودگی و انحرافات اخلاقی، سه نفر بنامهای مهدی عراقی، احمد شاه بداغلو و صادق امانی را که مرتکب تجاوز به پسربچه ای می شوند و سر و صدای انحراف آنها در همه جا می پیچد، بعنوان " انحراف اخلاقی" از سازمان اخراج می کنند و نام آنها و علت اخراجشان را هم در روزنامه های اطلاعات و کیهان همان زمان بدرج می رسانند.
زبونی و ناتوانی حکومت های وقت تا بدان درجه می رسد که برای مصون ماندن از گزند آخوندها و احیانا تحریک آنها علیه توده ای ها و چپ ها، دست به آخوند بازی بسیار احمقانه ای می زنند و در نتیجه باعث می شود که فدائیان اسلام نیمه مرده، مجددا جان بگیرند و در تمام سطوح دست به فعالیت بزنند.
این آخوند بازی های ابلهانه حکومت های وقت تا بجایی توسعه پیدا می کند که دکتر اقبال نخست وزیر، سفیران ایران در عراق را به قم می برد و به آخوند بروجردی معرفی می کند تا سفارت او با کسب اجازه آخوند بروجردی انجام بگیرد و علی امینی آخوندی بنام شریف العلما را بعنوان وزیر مشاور برمی گزیند و مرتبا به قم برای دست بوسی آخوندها می رود و در برابر آنها دوزانو به زمین می نشیند و همراه آنها در روی زمین با دست به غذا خوردن می پردازد و با اظهار سر سپردگی به آخوندها و خود را مدافع اسلام قرار دادن و سیل پول و باج را بسوی آنها روان کردن، آخوند بازی به حد کمال می رسد.
سازمان فدائیان اسلام به رهبری آخوند روح الله خمینی، در دوره حکومت دکتر علی امینی، روح تازه ای در کالبد مرده اش دمیده می شود و از نو جان می گیرد و فعالیتها و تلاشهای ضد ایرانی و آدمکشی خود را آغاز می کند.
از سال چهل تازی اهریمنی یعنی زمان نخست وزیری دکتر علی امینی، فدائیان اسلام با نام " هیئت موتلفه اسلامی" وارد میدان می شوند و احمد شاه بداغلو و صادق امانی و مهدی عراقی را ار نو به عضویت می پذیرند. دکتر امینی بوسیله آخوند مشاور مذهبی خود به آنها کمک فراوان می کند و در تقویت و گسترش این سازمان آدمکشی می کوشد.
پس از شورش پانزدهم خرداد ماه چهل و دو تازی اهریمنی بوسیله آخوند خمینی و فدائیان اسلام که کلیه آخوندهای مرجع تقلید نیز از آنها پیروی می کنند و تلگرامها می زنند و تحریکاتی در قم و سایر شهرها علیه حکومت براه می اندازند و مخالفت خود را با آزادی زنان اعلام می دارند. با اعدام طیب حاجی رضایی، چاقوکش معروف تهران و اسماعیل حاج رضایی قاچاقچی و میدان دار و دستگیری عده ای از آخوندها و شورشیان و تبعید خمینی و قمی، این سازمان مجددا بحالت نیمه مرده در می آید ولی از هم نمی پاشد و بطور کامل نمی میرد، بویژه آنکه دکتر علی امینی، سید جلال تهرانی و سرلشگر پاکروان با وساطت و التماس مانع اعدام آخوند خمینی که رهبر اصلی شورشیان بود، می شوند.
نقش اصلی در نجات آخوند خمینی را دکتر امینی ایفا می کند زیرا به نوشته اسلام کاظمیه در روزنامه جنبش نوزدهم اسفند سال پنجاه و هشت تازی اهریمنی ، دکتر امینی آخوندها را علیه حکومت تحریک می کند تا خمینی کشته نشود.
اسلام کاظمیه در همین روزنامه مینویسد:
" دکتر امینی یکبار از من استمداد کرد، آنهم در روزهای تاریک پس از پانزدهم خرداد ماه چهل و دو بود که شاه آن فاجعه را برپا کرده بود و خیال خطرناک و دیوانه واری نسبت به آقای خمینی آنروز داشت. دکتر امینی از من خواست تا می توانم به روحانیون قابل توجهی که می شناسم مراجعه کنم و اشخاصی را برانگیزم تا امضاهایی در قبول مرجعیت آقای خمینی بدهند و خطر از امام رفع شود. شاه اصطلاح آخوندباز را به چنین مناسباتی برای دشنام به او ساخته بود...."
نتیجه کوششهای امینی آن می شود که آخوند میلانی، آخوند شریعتمداری، آخوند گلپایگانی، مرجعیت خمینی را تصویب و ابلاغ می کنند و بدین نحو اهریمن ویرانگر ایران به همت علی امینی از مرگ رهایی پیدا می کند.
سازمان فدائیان اسلام از سال چهل و دو تا چهل و پنج تازی اهریمنی بنام" حزب ملل اسلامی" وارد میدان عمل می شود و از آن تاریخ ببعد، شاخه های مختلف آن، اسمهای گوناگونی را برای خود برمی گزیند.
مجاهدین خلق، ابتدا شعبه ای از این سازمان می شوند ولی بعد بعلت افکار مارسیست لنینیستی، از آن طرد می شوند و خود زیر عنوان اسلام و اسلام بازی به تبلیغات کمونیستی می پردازند.
در سال پنجاه و هفت تازی اهریمنی یعنی در آغاز شورش و فتنه اهریمنی آخوند خمینی و تازیان در ایران، فدائیان اسلام، نام " مجاهدین انقلاب اسلامی" را بر خود می نهد و با این نام رهبری شورشها را بعهده می گیرند.
شیخ علی اندرزگو معروف به شیخ عباس تهرانی که شاگرد چمدان ساز بازار تهران بود و از مسئولان اصلی آتش زدن سینما رکس آبادان بشمار می رفت، رئیس شاخه تروریستی این سازمان می شود.
سید علی اندرزگو، زیر نظر احمد شاه بداغلو که بعد از موفقیت شورش تازیان در سال پنجاه و هفت تازی اهریمنی، کمیته امام را اداره می کند و مهدی عراقی که مشاور آخوند خمینی می شود ولی خود و پسرش پس از چندی بقتل می رسند، به فعالیت می پردازد. سید علی اندرزگو یک منحرف جنسی بود و از نوچه های این دو که خود منحرف و هم جنس گرا بودند، بشمار می آمد.
 سازمان آدمکشان فدائیان اسلام همیشه بطور مستقیم و غیر مستقیم بوسیله عده ای از بازاریان تقویت مالی می شدند، بهمین جهت هم همه آدمکشان این سازمان، بازاری بودند.
پس از زندانی شدن شیخ مرتضی فهیم کرمانی در کرمان بعلت تجاوز به پسر بیمار و مادر او، همانطور که گفته شد، صادق امانی به تهران می آید و او را رسما عضو سازمان فدائیان اسلام می کند. او هم در عین حالیکه جاسوس ساواک می شود و اخبار داخل زندان را گزارش می دهد و از این لحاظ آزادی زیادی بدست می آورد، به گرد آوری یک گروه از زندانیان منحرف و تبهکاری که در اطراف او بودند، نیز دست می زند. این افراد همانهایی هستند که پس از شورش بیست و دوم بهمن پنجاه و هفت تازی اهریمنی به سمت پاسدار در کرمان به چپاول و غارت و جنایت، نهایت این بار یطور علنی و رسمی و با الهام از آیه های قران و بکمک آخوندها، دست می زنند.
آخوند مرتضی فهیم کرمانی، پس از دو سال از زندان آزاد می شود و در عین همکاری با دستگاه های اطلاعاتی، فعالیت خود را در داخل سازمان فدائیان اسلام ادامه می دهد و چون جاسوس دوجانبه است، از هر دو طرف باج می گیرد. او دو بار بعنوان فعالیت های ضد دولتی و تحریک مردم به شورش ولی در واقع برای جلب اعتماد متعصبین مذهبی و توطئه گران، با توافق دستگاه های امنیتی، توقیف و به زندان می رود و بدینوسیله کسب وجاهت می کند.
از سوی دیگر آقا موسی، نامزد آزاده، تحصیلات دبیرستانی خود را به پایان می رساند و با اندک سرمایه ای که با مرگ پدر به او ارث می رسد، یک مغازه بسیار کوچک تعمیر رادیو باز می کند و آزاده را به همسری خود در می آورد. ولی پس از چند ماه به خدمت سربازی احضار می شود و در نتیجه آزاده در خانه پدر و مادر می ماند تا آقا موسی خدمتش پایان بیابد و زندگانی زناشویی را از نو آغاز نمایند.
آقا موسی پس از شش ماه خدمت، چون بعنوان آموزگار در سپاه دانش یه زابل انتقال می شود، پدر و مادر آزاده هم به آنجا نقل مکان می کنند تا در کنار دامادشان باشند و هم از شر آخوند که چون گذشته آزار می رساند، رهایی پیدا کنند. پس از مدتی آزاده در یک بیمارستان یعنوان دستیار پرستار استخدام می شود. آقا موسی پس از انجام خدمت نظام وظیفه، که بوسیله احمد مدنی وزیر دفاع رژیم تازیان به یکسال تقلیل پیدا کرده بود، در زابل می ماند و شغل آموزگاری را بر می گزیند.
پدر آزاده هم با سرمایه ای که از فروش دکان قبلی داشت مجددا یک آهنگری باز می کند و بکار خود ادامه می دهد.
فتنه آخوند خمینی
ایران در آتش فتنه آخوندیسم تبهکار می سوزد. شورش توطئه گران همه جا را گرفته است. هر روز گوشه ای از کشور به ویرانی کشانده می شود. مغازه ها، بانک ها، شرکت ها و بوژه مراکز اقتصادی کشور مورد تهاجم و یورش آشوب طلبان و هدف اصلی شورشیان می باشد. رعب و وحشت و اضطراب همه جا حکمفرمایی می کند. مردم کوچه و بازار بوسیله روشنفکرمابان کینه جو و قدرت طلب ولی بی خرد و ناآگاه دچار هیستریک شده اند و بدون آنکه بدانند چه می خواهند بی اراده به خیابانها ریخته و شعارهایی را که به دهان آنها نهاده اند، سر می دهند.
شورشیان برای ایجاد هیجان در مردم، به در خانه ها می روند و درخواست پنبه و دستمال و مرکور کرم و دارو می کنند:
" دارند جوانان را در خیابان ها می کشند. دارند مادران را داغدار می کنند. دارند پدر و مادر و فرزند همه را یکجا بقتل می رسانند. به خیابان ها بریزید و آنها را نجات دهید...."
توطئه گران بخوبی هدایت شده اند. در کف خیابان ها مرکور کرم و مواد سرخرنگ می ریزند تا نشان دهند اینها آثار خون کسانی است که کشته شده اند. نقش بازی های دلقک مابانه همه جا را فرا گرفته است. جسدهای دروغین در روی چند تخته پاره بر روی دوش و بر سر و دست ویران کننده گان ایران به هر گوشه ای کشانده می شوند و فریادهای دیوانه وار و نعره ها و جیغها و دشنام ها و شعارها را بهمراه خود به همه جا می دوانند. آنها لاستیک ها را در وسط خیابانها می سوزانند و از رانندگان اتوموبیل ها می خواهند که برای ایجاد هیاهو وسر و صدا، بوق ها را بصدا در آورند. آتش و دود از هرسویی زبانه می کشد. سینماها و بانکها در میان شعله های وحشتناک می سوزند و فریاد " وااسلاما، وادینا، دین اسلام از دست رفت، قران نابود شد، وامذهبا، وامذهبا...." گوش فلک را کر می کند. بچه های خردسال و جوانان تحریک شده، با سنگ و چوب و چماق به شیشه های مغازه می کوبند.
توطئه گران با برنامه کامل، بسیاری از مردم از همه جا بیخبر ولی غالبا تماشاگر را از عقب مورد حمله قرار می دهند و مضروب و مجروح می کنند و یا به قتل می رسانند و سپس مجروح، یا جسد کشته را بر سر دستها گرفته و در کوچه ها و خیابانها می دوند و فریاد " شهید، شهید" راه می اندازند. آخوندها در همه جا غوغا می کنند. دروغ و تزویر است که بخورد همگان می دهند و با هزاران حیله و در کمال حقه  بازی، مردم را به هیجان می آورلد. در هر کوچه و خیابان و مسجد و غیره است که نوحه و زاری راه انداخته و با مرثیه سرایی و نوحه خوانی مردم را وادار به گریه و آه و ناله کرده اند. فریادهای مشمئز کننده و کریه آخوندها و لاتها و تبهکاران با ریش و پشم و بدون ریش اطراف آنها، همچون سوهان روح ایران پرستان را سوهان می زند ولی دقیقا توده نادان را به شورش می کشاند و از آنها سلب اراده می کند.
از در و دیوار آثار نکبت و بدبختی می بارد. رنج و ادبار به هر گوشه ای پر و بال می گشاید و جغد ویرانی بر سر بامها به پرواز در می آید. خوشبختی در حال جان دادن و پیشرفت و ترقی و افتخار در حال مردن و بدبختی و ویرانی در حال شکل گرفتن و ظهور است. آخونها تصویر شوم آخوند خمینی را بعنوان یکی از معجزات بزرگ اسلام و قران در ماه می بینند و بمردم نشان می دهند. برخی تحصیلکرده های بیخرد که سر اندر پایشان در آتش کینه و حقد و حسد می سوزد آنرا تایید می کنند. گوشه به گوشه همگان باسمان می نگرند تا تصویر غول خون آشامی را که با خود چپاول و آدمکشی و تجاوز به ارمغان می آورد، مشاهده نمایند.
هر روز دروغ تازه ای و ترفند و حیله جدیدی و نیرنگ و حقه نوی شکل می گیرد و مردم را بیش از پیش بیمار می سازد و به شورش در می آورد و به خیابانها می کشاند.
مسئولان کشور دچار ضعف و زبونی می شوند و نیرو و توان خود را از دست می دهند و نابخردانه و ناشیانه غقب نشینی می کنند و به شورشیان بویژه رهبر آنها یعنی آخوندها، هر لحظه امتیازی بیشتر می دهند و راه را برای جسارت و گستاخی گسترده تر آنها باز می نمایند.
رادیوهای خارجی به یاری توطئه گران می شتابند و خبرهای دروغین و جعلی پخش می کنند. رادیو بی بی سی هر روز ساعتها مجلس روضه خوانی و ندبه سرایی راه می اندازد و مغزها را شستشو می دهد و مردم نادان را به ویرانی و نابودی خانه و خانمان خود تشویق می نماید. اعتصابها همه جا را فلج می کند و تظاهرات خشونت آمیز و بیرحمانه همه چیز را درهم می کوبد و به ویرانه مبدل می سازد. مسئولان امر، یکی پس از دیگری میدان را ترک می کنند و از ایران می روند. همه جا را بوی مرگ و ویرانی در بر می گیرد.
در شهر کرمان، رهبر مردم هیستریک و بیخبر، شیخ مرتضی فهیم کرمانی است که اطرافش را مجموعه ای از همان تبهکارانی گرفته اند که قبلا در زندان با آنها خطبه برادری خوانده بود. هرکس با دیگری دشمن است بعنوان دشمن اسلام و با نسبت دادن بهایی بودن و بیدینی به او، مورد حمله قرار می گیرد و اموالش به چپاول و یغما می رود. دوران رهبری و حکومت لاتها، چاقوکشها، منحرفان، راهزنان، یغماگران، دزدان و آخوندهاست.
سرانجام کشور سقوط می کند و توطئه گران و شورشیان در اثر ضعف و بی تدبیری و تسلیم ارتش برنده می شوند و تاراج خانه ها و کشتار از نو آغاز می شود و آدمکشان با کشتن بیگناهان برای خود لذت می آفرینند.
شیخ مرتضی فهیم کرمانی در شهر کرمان رییس کمیته و قاضی شرع می شود و به غارت و آدمکشی یصورت جدید ادامه می دهد و دسته دسته میهن پرستان را به جوخه مرگ می سپارد.
ریش گذاشتن، تسبیح بدست گرفتن، آیه های قران خواندن، لباس کثیف پوشیدن و بدن های بوناک و گندیده داشتن و شکل و شمایل مشمئز کننده و انزجار آور بخود گرفتن...... عملکرد روز می شود و بیرحمی و سفاکی جزو سجایا و صفات عالی می گردد.
آخوندها در سراسر کشور مسابقه کشتار می گذارند. هرکسی می کوشد گروه بیشتری را اعدام کند تا شهرت بیشتری بدست آورد. هر کس تلاش می کند تا آدمکشی خود را با شکل جدیدی همراه نماید تا نامش زودتر بر سر زبانها بیفتد. یکی انگشت قطع می کند، دیکری مچ دست می برد، سومی از بازو جدا می سازد، چهارمی قطع دست و پا را در میدان عمومی انجام می دهد، پنجمی بدار می کشد، ششمی دسته جمعی تیرباران می کند. آخوندی زنی را در جوال می کند و می کشد، آخوند دیگر زن آبستنی را به میدان مرگ می کشاند و بگلوله می بندد. عمامه بسری از شلاق زدن لذت می برد، دستاربندی از قطع اعضای بدن احساس لذت می کند و دیگری رضایت خاطرش را در خونریزی و قتل و اعدام می بیند و برخی آخوندها، کمیته های خود را با شکنجه و آزار ارضا می نمایند. ولی شیخ مرتضی فهیم کرمانی رو دست همه آخوندها می زند و با اجرای اسلام راستین راستین و پیروی دقیق و صحیح از دستور پیشوایان دین، از یک سو کینه و انتقام خود را عملی می سازد و از سوی دیگر سریعتر و زودتر از دیگران به شهرت می رسد و زبانزد خاص و عام می شود و آوازه اش در همه گوشه و کنار کشور می پیچد و حتی شهرت جهانی پیدا می کند.
شیخ مرتضی فهیم کرمانی، روضه خوان منحرف و دوره گرد کرمان، در اثر فتنه خمینی و توطئه ها و زد و بندهای اسلامی با فدائیان اسلام، ناگهان مرد اول کرمان می شود و با کشتار افسران و دانشمندان و بینشوران و افراد سرشناس و خوش نام شهر، بسرعت راه شهرت را می پیماید و با اعمال بی رحمانه ترین رفتارها و کردارهای خشونت آمیز، رعب و دهشت می آفریند و سایه ای از ترس و نگرانی بر همه جا می گستراند. او کثیف ترین و چاقوکش ترین و منحرف ترین افراد را بخدمت می گیرد تا اسلام را از نو در کرمان زنده کند. بهایی ها را دسته دسته با شکنجه و آزار می کشد و زردشتیان را سر به نیست می کند و اموالشان را به چپاول می برد و پیروان سایر دینها و مذهب ها را مورد ایذا قرار می دهد.
عمامه بسر خشن و بی رحم شهر، پس از ایجاد هول و هراس در سراسر منطقه، دستور احضار آقا موسی، آزاده و پدر و مادرش را می دهد ولی چون آنها پیش از فتنه خمینی، کرمان را ترک کرده و به زابل رفته بودند، آخوند موفق به دستگیری آنها نمی شود. او با سماجت هرچه تمام تر چهارده ماه به جست و جوی آنها می پردازد تا سرانجام پی می برد که آنها در زابل بسر می برند. با آگاهی از محل سکونت آنها، تعدادی پاسدار را برای توقیف و جلب آنها می فرستد. پاسداران به سراغ آنها در زابل می روند و با اهانت و کتک، کشان کشان آنها را به کرمان به کمیته ای که در مرکز شهر واقع است بنزد شیخ مرتضی فهیم کرمانی  می آورند. پدر و مادر که فرجام نامطلوبی را احساس می کنند، لرزان و نالان در برابر او می ایستند و از ترس قادر به سخن گفتن نمی شوند. پاسداران بدستور آخوند، آقا موسی را در اتاق دیگری جدا نگه می دارند و زندانی می کنند.
آخوند بدون آنکه سر را از روی مجموعه ای از کاغذهای پراکنده که در اطراف اوست بردارد، به آزاده و پدرش می گوید:
من از تقصیر شما گذشتم. خوشبختانه شماها با مراجعه به آخوند غلام محمد جیرفتی، به اسلام روی آورده و مسلمان شده اید وگرنه هم اکنون همه تان را اعدام می کردم. بنابراین چون مسلمان هستید و شیعه اثنی عشری و پیرو قران محمدی، من می توانم با شما وصلت کنم و سکینه را برای خودم صیغه کنم. آن گوشه بنشینید تا کارهایم تمام شود و خطبه صیغه شدن را بخوانم. من شکایتی را که شماها در اثر توطئه و تحریک بهایی ها علیه من انجام دادید نادیده می گیرم. چون من برای اسلام کار می کنم، گناهانتان را می بخشم. شماها باید بدانید که اسلام چه دین بزرگی است.
آزاده در پاسخ آخوند می گوید:
 حضرت آقا من و آقا موسی زن و شوهر شده و ازدواج کرده ایم. او هم اکنون آموزگار است و من کمک پرستارم. او به بچه ها درس می دهد و من به بیماران کمک می کنم و با حقوقی که دریافت می کنیم، زندگانی خوب و راحتی داریم و به پدر و مادر هم کمک می کنیم.
مادر آزاده سخن آزاده را قظع می کند و با حالتی ترسان می گوید:
آزاده یک بچه داره و الان هم چهار ماهه آبستن است. آقا ترا به خدا اجازه بده بسر خانه زندگیمان برگردیم. الان بچه های ما ویلان و سرگردانند. فقط ایران این بچه پنج ساله همراه ماست. ما نمی دانیم چه بسر بچه هامون آمده است. اگر همسایه ها بآنها رسیدگی نکنند هزار اتفاق براشون خواهد افتاد.
آخوند با عصبانیت سر را از روی کاغذ بر می دارد و عینکش را بر روی چشمهایش جابجا می کند و فریاد زنان می گوید:
خفه شو، جهنم که بچه هایت ویلان و بی سر و سامانند. باز با زبان درازی داری از دین برمی گردی و مرتد می شوی، باز داری با خدا محاربه می کنی و مفسد فی الارض می شوی. من نماینده قران و رسول الله و امیرالمومنینم. آنچه را که گفتم باید همان بشود. شماها هنوز از اسلام چیزی نمی دانید. طلاق را برای چی گذاشته اند؟ هنگامی که حضرت رسول الله عاشق زن پسر خوانده شان شدند، زید او را طلاق داد تا زن حضرت بشود و الله تبارک و تعالی از آسمان آیه نازل فرمود که این آیه بیست و هفت در سوره سی و سه قران چنین است:
" وقتیکه بآن کس که الله نعمتش داده بود و تو نیز نعمتش داده بودی گفتی جفت خویش نگهدار و از الله بترس و چیزی را که الله آشکار کننده آن بود و ضمیر خویش نهان می داشتی که از مردم می ترسیدی و سزاوار بود که از الله بترسی. چون زید او را رها کرد همسر تو کردیم تا مومنان را در مورد پسر خواندگانشان تکلفی نباشد و فرمان الله انجام گرفتنی بود".
بر مبنای همین آیه، همه زنها برای جانشینان پیامبر و رسول الله و حضرت امیرالمومنین و همه امام ها و نایب امام ها حلالند و با هرکس که مایلند می توانند همخوابه شوند و هیچ زنی حق اعتراض ندارد.
آزاده با ناراحتی پاسخ می دهد:
ولی حضرت آقا، آقا موسی شوهرمه و از او یک بچه دارم و چهار ماهه هم آبستنم. زندگانی ما هم بخوبی و خوشی می گذرد و من نمی توانم از او طلاق بگیرم.
آخوند که سراسر وجودش را خشم فراگرفته است از جا بلند می شود و دو مشت محکم بسر و کله پدر و مادر آزاده می کوبد و نعره زنان به پاسداران می گوید:
این نجس ها را ببرید توی طویله زندانی کنید. اینها خواهند دید که چه بروزگارشان خواهم آورد، بی دینها، بهایی ها، زنادقه.
او سپس دستور می دهد آقا موسی شوهر آزاده را دست بسته به نزد او بیاورند.
پاسداران بسراغ آقا موسی می روند و او را در زیر ضربات مشت و لگد و دشنام به نزد آخوند می آورند.
هنگامیکه چشم آخوند به آقا موسی می افتد، در حالیکه اخمهایش را بهم می کشد با صدایی دورگه ناشی از خشم و تنفر به آقا موسی می گوید:
جهود نجس، تو با خانواده مسلمان وصلت کرده و دخترشان را آبستن نموده ای؟ به تو سگ یهودی کی اجازه داده است که به دختر مسلمان تجاوز کنی؟ کی بتو اجازه داده است که بچه های مسلمان را از راه بدر کنی و درس جهودی بدهی؟
آقا موسی می گوید:
من یهودی نیستم و مسلمانم. آزاده را هم طبق دستور شرع عقد کرده ام و او اکنون زن منست و از او بچه دارم. در دبستان هم درس دین و مذهب نمی دهم و کسی را از راه بدر نمی کنم. من درس فنی و حرفه ای می دهم.
آخوند فریاد می زند:
سگ یهودی زبانت را جمع کن، نجس خفه شو. می دهم زبانت را از حلقوم کثیفت  بیرون بیاورند. به اسلام اهانت می کنی. به رسول الله بد می گویی، به امیرالمومنین جسارت می کنی.
آنگاه پرونده ای از زیر کاغذها بیرون می کشد و در حالیکه ورق می زند، نعره زنان می گوید:
      سگ یهودی امروز در برابر دستگاه عدل امیرالمومنین ایستاده ای. پس راستش را بگو. در موقع سربازی روی چند نفر از امت اسلام تیر اندازی کرده و از مسلمان های رسول الله را بقتل رسانده ای؟
آقا موسی می گوید:
من اصلا تیر اندازی نکرده و کسی را نکشته ام. من در سپاه دانش خدمت می کردم و هم اکنون هم آموزگار فنی و حرفه ای ام.
آخوند در حال ورق زدن پرونده، در حالیکه سرش را تکان می دهد، می گوید:
ناپاک یهودی دروغ هم می گویی. در پرونده ات که جلوی رویم می باشد ثبت شده است که پنج نفر از پیروان قران را بضرب گلوله کشته ای و خانواده آنها شهادت داده اند که تو قاتل این شهدا می باشی. چگونه جرات می کنی که در محضر عدل الهی و به نماینده رسول الله چنین دروغ بگویی؟ تو در طی تظاهرات امت اسلام برای نجات دادن قران و اسلام از دست مرتدین و زنادقه و گبرها و بهایی ها و یهودی ها بروی آنها تیر انداخته و آنها را شهید کرده ای؟ تو طبق دستور اسلام، محارب با خدا و مفسد فی الارضی و باید اعدام شوی.
سپس فریاد می کشد:
معلم مدرسه هم شده و دارد بچه های مردم را بیدین و یهودی می کند، ببرید تیربارانش کنید تا روی زمین از این مفسد فی الارض پاک شود.
آقا موسی فریاد می زند:
من گفتم اصلا سرباز صف نبوده و سپاهی دانش بوده ام. تو می خواهی زن منو از دستم بگیری. بهمین جهت بمن اتهام می زنی. من زنم را طلاق نمی دهم. من از او بچه دارم. زنم الان آبستن است.
آخوند با نعره می گوید:
  دهن این مفسد فی الارض را با مشت ببندید. نگذارید این سگ یهودی حرف بزند. او را ببرید و اعدام کنید که هر لحظه زنده بودنش باعث می شود که بدن رسول الله در بهشت بلرزد و فرشتگان آسمان بخشم بشوند و رب تبارک و تعالی برای ما بلا نازل فرماید. حضرت صاحب الزمان دیگر طاقت تحمل زنده بودن این سگها را ندارند. هرچه زودتر تیربارانش کنید.
آقا موسی که همه چیز را تمام شده می بیند، در حالیکه با پاسداران ریش و پشمی که بوی بدن چرکینشان دماغ ها را آزار می دهد بسختی مقاومت می کند و آنها با تفنگهای خود  به سر و صورت و بدن او می کوبند، فریادزنان می گوید:
آخوند ک...، بر اسلامت لعنت. بر محمد لعنت. بر فاطمه و علی و الله و قرانت لعنت. آدمکشها، بی ناموس ها، چاقوکشها....
 ولی پاسداران انقدر بدهان او می کوبند که کلیه دندانهایش خورد می شود و نصف زبانش از دهانش بیرون می افتد. از سر و صورت آقا موسی خون فواره می زند. هنگامی که او را کشان کشان بپای چوبه دار می برند، دیگر هیچ جای بدن او سالم نمی باشد و دیگر هیچ رمقی از او بچشم نمی خورد. سر از میان شکاف برداشته، استخوانهای صورت له شده و خون تمام بدنش را فرا گرفته است. پاسداران او را در کنار دیواری که بر روی آن با خط درشت نوشته است:
" دیوار الله اکبر" به چوبه ای می بندند و بدن درهم کوبیده شده و بی رمق و غرق در خون آقا موسی  بیهوش را تیرباران می کنند.
آخوند دستور می دهد که جسد آقا موسی را فردا صبح به آزاده و پدر و مادر آزاده برای دفن واگذارند. سپس پاسداران را بسراغ آزاده و پدر و مادرش می فرستد تا آنها را که در طویله ای زندانی بودند بیرون بیاورند و به مسافرخانه ای بنام "اسلامی" ببرند و سکنی دهند تا فردا صبح به کفن و دفن آقا موسی در گورستانی که میهن پرستان تیرباران شده آرمیده اند و بنام گورستان کافرها و محاربین با خدا و مفسدین فی الارض شهرت داده اند، اعدام نمایند.
فردا صبح پاسداران بسراغ آنها می روند و موضوع تیرباران شدن آقا موسی را می گویند و آنها را به گورستان کافرها بسر گوری که برای آقا موسی کنده شده بود، هدایت می کنند و جسد را بآنان واگذار می کنند.
آزاده و پدر و مادرش بشیون می نشینند و ناله ها و زاری ها می کنند و آزاده خود را بروی شوهر مثله شده اش می افکند و از حال می رود. مردم بکمک این خانواده پریشان می آیند و زنها، آزاده رابه کناری می کشند و آب به سر و صورتش می پاشند تا بهوش آید. پدر آزاده با یاری دیگران جسد را در گور می گذارد و با زن و فرزند آشفته حال و از خود بیخود، به مساقرخانه برمی گردند و به ندبه و زاری می پردازند.
دو روز پس از اعدام آقا موسی، پاسداران بسراغ این خانواده از هم پاشیده شده و بینوا می روند و این بار بجای اخم و تخم و بداخلاقی و اهانت و کتک، با آزاده و پدر و مادرش با خوشرویی رفتار می کنند و از آنها می خواهند بخانه جدیدی که شیخ مرتضی فهیم کرمانی، قاضی شرع خواسته است، بروند و اقامت نمایند.
آزاده و بدنبال او پدر و مادرش، ایستادگی می کنند و ابراز می دارند که می خواهند بزابل برگردند. ولی پاسداران می گویند که مجری دستور حاکم شرعند و باید طبق خواسته او عمل شود وگرنه با زور با آنها رفتار خواهد شد. در نتیجه آنها تن به قضا می دهند و همچون مردگان متحرک بدنبال پاسداران حرکت می کنند و از مسافرخانه خارج می شوند.
آنها با تحیر و شگفتی، جلوی در مسافرخانه یک ماشین بنز طلایی زیبا رنگی را می بینند که راننده اش بمحض مشاهده آزاده و پدر و مادرش از آن پیاده می شود و در ماشین را برای آنها باز می کند.
آزاده و پدر و مادرش اندکی با تردید آمیخته با حیرت، به راننده و پاسداران می نگرند. ولی رییس گروه پاسدارانی که آنها را همراهی می کند، دو دلی را از آنها می گیرد و بآنها می گوید که سوار ماشین بنز بشوند.
آنها بناچار سوار می شوند. اتومبیل پس از گذشتن از چند خیابان به محله اعیان نشین شهر می رسد و در برابر یک خانه بسیار بزرک توقف می کند. با در زدن پاسداری از داخل در را باز می کند، و اتومبیل یکسره بپای پلکان حیاط می رود.
پاسداری از پدر و مادر آزاده که در اوج رنج و ناراحتی  همچنان دچار حیرت می باشند، با احترام می خواهد که از اتومبیل پیاده شوند. او آنها را بداخل ساختمان راهنمایی می کند و می گوید:
حضرت آقا این ساختمان را در اختیار شما برای اقامت گذاشته اند. همه اتاقها و همه وسایل بشما تعلق دارد. این خانه و اموال آن از یک مفسد فی الارض و محارب  با خدا بود که اعدام شده است.
چهار روز از سکونت آنها در این خانه می گذرد. آزاده و مادرش بعلت گریه زیاد، حال عادی ندارند و چشمانشان ورم کرده است. پدر آزاده در حالت بسیار نزار و در هم شکسته ای بسر می برد. در تمام این مدت پاسداران بدستور آخوند کلیه خوار و بار را تهیه می کنند و در یخچالهای خانه می گذارند. ولی ساکنان دلشکسته و افسرده و عزیز از دست داده، هیچگاه رغبتی به خوردن نشان نمی دهند و در تمام این مدت نان و پنیر و چایی می خورند.
روز پنجم اقامت، پاسداران به آزاده و پدر و مادرش اطلاع می دهند که " حضرت آقا" یعنی شیخ مرتضی فهیم کرمانی،  قاضی شرع تا چند لحظه دیگر بدیدن آنها می آید.
آزاده فریاد می زند:
این قاتل را نمی خواهم ببینم. من می خواهم بزابل برگردم.
در همین موقع آخوند وارد می شود و به پاسداران می گوید که آنجا را ترک کنند و بخارج بروند و یا در حیاط بمانند. سپس بدرون اتاق می رود. آزاده بکنج اتاق می خزد و پشت به آخوند، چادرش را بسرش می کشد و هق هق کنان اشگ می ریزد و می گوید:
خدا خانه ات را خراب کند. خدا دربدرت کند که شوهر بیگناه و پدر بچه هایم را با بیرحمی کشتی. لعنت و نفرین به تو.
مادر آزاده به کنار دختر می رود و دستش را بروی شانه او می گذارد و بدین ترتیب حمایت مادری را نشان می دهد. پدر آزاده سیگاری از جیب در می آورد و آتش می زند و با نفرت و انزجار بآخوند که روی مبل نشسته است خیره می شود. لبانش می لرزند ولی سخنی از دهانش بیرون نمی آید. آخوند پس از خواندن چند جمله عربی و تکرار مشتی کلمات نامفهوم در زیر لب، دستی به ریشش که پس از فتنه آخوند خمینی پرپشت تر و بویژه درازتر شده است می کشد و صلواتی می فرستد و می  گوید:
شماها باید بدانید که آن سگ جهود که امت اسلام و فرزندان رسول الله را شهید کرده بود، محارب با خدا و مفسد فی الارض بود و می بایستی او را بدرک می فرستادم وگرنه ائمه اطهار بخشم می شدند و رب تبارک و تعالی از آسمان بلا نازل می کرد. با بدرک رفتن آن جهود نجس، حالا دیگر احتیاجی به طلاق نیست چون سکینه از این قید آزاد شده است. زن هر مفسد فی الارضی بفرمان ربی الاعلی  که در قران مجید نازل فرموده است غنیمت جنگی است و از شیر مادر حلالتر می باشد. پس سکینه از امروز در اختیار من است و من صاحب و مالک او هستم. این ساختمان را هم برای اقامت شماها انتخاب کرده ام و در اختیارتان گذاشته ام که دیگر در فقر و پریشانی زندگی نکنید.
آخوند سپس می افزاید:
شماها قران نمی خوانید و آیه های شریفه آن را نمی دانید. بهمین جهت از دین خارج شده اید. برای اینکه بدانید شرع مقدس که از قران مجید الهام می کیرد در مورد زنان مفسد فی الارض چه می گوید. آیه های بیست و دو تا بیست و پنج از سوره چهار و آیه پنجاه و یک از سوره بیست و سه را برایتان می خوانم. رب تبارک و تعالی در این آیه ها چنین می فرماید:
" زنان شوهردار بر شما حرامند مگر جز زنی که به غنیمت گرفته و مالک آن شده اید."
 " از زنانی که مالک شده اید می توانید به نکاحتان آورید."
" ای پیغمبر ما آن زنی که مملوک است و الله بغنیمت بتو داده، بتو حلال کردیم."  
بروید قران را بخوانید تا مسلمان بشوید. تا کی می خواهید در در بیخبری باقی بمانید و از دستورات عالیه و بشری اسلام غافل باشید و در جهل و نادانی بسر برید؟ اینها فرمانهایی است که از آسمان نازل شده و لازم الاجراست.
 آزاده همانطور که پشتش به  شیخ مرتضی فهیم کرماتی است، فریاد می زند:
من زن تو قاتل از خدا بیخبر بشم؟ تو شوهر بیگناهم را کشتی و بچه های معصومم را بی سرپرست کردی و حالا می خواهی شوهر من بشی؟ تو بیرحم! تو قاتل! تو گرگی که در لباس میشی! تو جواب خدا را فردا چه خواهی داد؟ من اگر تکه تکه ام بکنند، زن تو قاتل شوهرم نمیشم. تو باید قصاص پس بدی. خدا تقاص ما را از تو بگیره.
آخوند قهیم کرمانی سخن آزاده را قطع می کند و با ناراحتی آمیخته بخشم می گوید:
سکینه مواظب حرف دهنت باش. تو می دانی با چه کسی داری صحبت می کنی؟ من دیگر آن روضه خوان خر سواری که بخانه شما می آمد و روضه می خواند، نیستم. من قادرم همه افسران را تیرباران کنم، همه ثروتمندان را بکشم و ثروتشان را بگیرم، همه افرادی را که می خواهم بزیر شلاق بیندازم و وسط خیابان آنها را کتک بزنم، هرکه را که میخواهم به زندان بیاندازم. استاندار جلوی پای من بزمین می افتد، رییس شهربانی دست و پایم را می بوسد. روسای ادارات، تجار، بازرگانان، بازاری ها، همه مردم در همه جا، حتی در خانه های خود از من می ترسند. کسی جرات نمی کند با من بصدای بلند حرف بزند، آنچه را که من کرده ام و می کنم، دستور اسلام است. اسلام می گوید باید مخالفان را از بین برد، کفار را کشت و دست و پایشان را قطع کرد.
آخوند سپس برای اثبات خود مبنی بر اینکه او نماینده الله و پیغمبر و امامان می باشد و جز دستورهای قران که مو بمو باید انجام شود، کار خلافی نکرده است و نمی کند، می گوید:
گوشهایتان را باز کنید و باین آیه های شریفه که رب تبارک و تعالی بر رسول خود نازل فرموده، گوش کنید تا بدانید که من هنوز یک درسد آنچه را که اسلام فرمان داده است انجام نداده ام.
او آنگاه آیه ها را به عربی می خواند و بصورت زیر بفارسی برمیگرداند:
آیه شریفه سد و نود و یک از سوره شریفه دو چنین می فرماید:
" کسانی را که با شما دشمنند هرجا یافتید بکشید و از خانه هایشان آواره کنید."
آیه های شریفه هشتاد و نه تا نود و یک از سوره شریفه چهار چنین می فرماید:
" هر کجا دشمنانتان را یافتید آنها را بدون درنگ بقتل برسانید."
آیه شریفه بیست و دو از سوره پنج چنین می فرماید:
" کسانی که با الله و پیغمبر می ستیزند و در زمین به فساد می کوشند سزایشان جز این نیست که کشته شوند یا به دار کشیده شوند یا دستها و پاهایشان بعکس یکدیگر بریده شود یا از آن سرزمین تبعید شوند. این رسوایی آنها در این دنیاست و در آخرت عذابی بزرگ دارند".
آیه های شریفه یازده تا چهارده از سوره شریفه هشت چنین می فرماید:
" گردن و انگشتان کافران را قطع کنید".
آخوند پس از خواندن آیه می گوید:
می بینید که الله برسول خود دستور داده است که گردن و انگشتان دست و پای کافران را قطع کند و من فقط موسی نجس را تیرباران کردم در حالی که می بایستی که انگشتان دست و پای او را از هم جدا می کردم و او را تیکه تیکه جلوی سگها می انداختم.
رب تبارک و تعالی در سوره شریفه چهل و هفت، آیه شریفه چهار با قاطعیت چنین فرمان می دهد:
چون با آن کسانی که کفر می ورزند برخوردید، گردن آنها را بزنید تا زمین از خونشان رنگین شود و چون آنها را بکشتید اسیر بگیرید و سپس بندها را محکم ببندید تا فرار نکنند، آنها را تحقیر کنید.
الله قاسم الجبارین حتی در سوره شریفه هشت، آیه های چهارده تا هفده می فرماید:
" این شماها نیستید که آنها را می کشید بلکه الله است که آنها را می کشد تا مومنان را از جانب خود، نعمتی دهد، نعمتی نیک".
آخوند به گفتارش چنین ادامه می دهد:
بنابر این اگر من دستور داده ام که عده ای راشکنجه و تیرباران کنند، دستور شرع اسلام را کرده ام و اکر نمی کردم مسلمان نبودم، جانشین رسول و امام نبودم. اموال  و زن و بچه همه مفسدینی که بدستور من کشته می شوند بر طبق نص صریح قران متعلق بمن هستند و من می توانم زن و بچه آنها را برده خود کنم و بعدا در هر جا و به هرکس که مایل باشم، بفروشم، در حالی که من می خواهم ترا به صیغه خود در آورم و خانه و زندگانی هم بتو بدهم.
آزاده حرف آخوند را قطع می کند و با فریاد خشم آلود می گوید:
برو، برو باز هم بکش، ادمکش بیرحم. تو برای ما همان روضه خوان الاغ سواری، تو قاتلی، تو نون نداشتی بخوری، حالا اموال مردم را غارت می کنی و بیگناهان را می کشی و زن و به هایشان را دربدر می کنی.
آخوند در حالیکه سعی می کند بر خود مسلط شود و خشمش را نشان ندهد، چنین  پاسخ می دهد:
من گفتم دستور اسلام و پیامبر اسلام را انجام می دهم. روحانیت نماینده قران است و الوالامر می باشد. من نماینده رسول الله، امام و حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه هستم. هر چه که بتو دستور می دهم باید انجام دهی وگرنه از دین خارج شده و مفسد می شوی و باید درباره ات حکم اجرا شود. تو زن یک مفسد فی الارض بودی که بدستور قران تیرباران شد و هم اکنون تو جزو غنایم بمن تعلق داری و بچه هایت برده و بنده من هستند و بهرکه بخواهم می توانم بفروشم ولی از آنها نگهداری می کنم. تو باید قران را بخوانی تا بدانی که فرمانهای الله قاصم الجبارین بیچون و چرا باید اجرا شود. شماها چطور مسلمانهایی هستید که از قران هیچی نمی دانید، از دستورهای الهی و فرمانهای اسلام بیخبرید؟ شماها مسلمان نیستید، همه تان کافرید و الحق باید حکم شرع درباره تان انجام شود.
آزاده گریه کنان بسر آخوند فریاد می زند و می گوید:
بله من کافرم. من مرتدم. من مسلمان نیستم. اگر اسلام آدمکشی جنایت است، ارزانی تو و آخوندها و مسلمانهایی مانند تو باشد. اگر قران می گوید مردم را باید کشت، لایق ریش تو باشد. اکر مسلمانی یعنی تجاوز به زن مردم و کشتن انسانهای بی گناه و کارهای ضد بشری، آنرا برای خود و بچه ها و هم ریشهایت نگهدار. این چه دینی است که اینقدر بیرحم و جنایتکار است؟ این چه خدایی است که شما دارید که فقط می گوید آدمها را بکشید و دست و پایشان را قطع کنید و بزنان بیگناهشان تجاوز کنید و بچه هایشان را به بندگی و بردگی بکشید و بفروشید. این دین، این مذهب، این اسلام، این الله، این محمد و علی، همه این قاتل ها مال خودت و آبا و اجدادت، قاتل بی رحم بیشرف!
آخوند فهیم کرمانی بسرعت از جای برمی خیزد و فریاد زنان می گوید:
خفه شو، کافر ملحد بی دین، به اسلام، به الله، به ائمه اطهار، به قران رب تبارک و تعالی اهانت می کنی، زبانت را باید از حلقومت بیرون بکشم. انگشتهای دست و پایت را باید قطع کنم. تو بزودی نتیجه محاربت با الله قاصم الجبارین و الوالامر را خواهی دید. از این دقیقه ببعد تو کافری و باید حکم شرع درباره ات انجام شود.
آخوند سپس چند ناسزا و کلمات رکیک چون:
" همه این زنها فاحشه اند. رژیم نجس شاهنشاهی همه زن های ما را منحرف کرده است. این زنها همه شان بد کاره اند!...." را نثار می کند و در را محکم بهم می  کوبد و با شتاب بیرون می رود.
چند دقیقه بعد، پاسداران ریشو با لباس های ژولیده و کثیف وارد می شوند و بدون تامل بجان آزاده و پدر و مادرش می افتند و با مشت و لگد و ته تفنگ آن سه نفر بویژه پدر آزاده را بشدت کتک می زنند، بطوریکه از حال می رود و بی رمق بزمین می افتد.
فریادهای گریه آلود و جیغهای التماس آمیز مادر آزاده که هم می خواست شوهر و مادرش را از زیر ضربات نجات دهد و هم خود در امان بماند فضای غم آلود و دردآوری را بوجود آورده بود ولی پاسداران بیرحم و سنگدل، گویی از کتک زدن به این سه نگون بخت احساس شادی می کنند. هر قدر التماس ها بیشتر می شود، ضرباتشان را بیشتر فرو می آورند.
آنها پس از کتک های بی رحمانه ای که به این سه بیگناه وارد آورده اند، آنها را از ساختمان بیرون می کشند و کشان کشان به استشنی که دم خانه بود می برند و بدرون آن می اندازند و ایران کوچولو را نیز که در باغ خانه مشغول بازی بود با   زدن چند پس گردنی بماشین می رسانند. چند لحظه بعد آنها را بهمان مسافرخانه که قبلا بودند، می رسانند و باز با کتک و فحش روانه شان می کنند و حتی از زدن کتک به بچه کوچولو هم خود داری نمی ورزند.
فردا صبح که دهم تیر ماه می باشد، پاسداران بسراغ آنها می آیند و از آزاده می خواهند که آنها را تا دادگاه شرع اسلامی همراهی کند.
پدر آزاده که بعلت ضربات کتک علیل و رنجور و زمینگیر شده است و تمام مدت شب ار شدت درد ناله می کرد، فقط آهی می کشد و اشگ از چشمانش سرازیر می شود ولی مادر آزاده با وجود جراحات و زخمهای ناشی از کتک پاسداران، از جا بر می خیزد تا بهمراه آزاده بدادگاه برود.
پاسداران آنها را به دادگاهی که آخوند فهیم کرمانی قاضی شرع آن است می آورند.
آخوند بدون آنکه سرش را بلند کند، پرونده ای را که زیر دست دارد از هم باز می کند و با صدای بلند چنین می خواند:
سکینه که بنام آزاده، اسم کفار و ملحدین و گبرها شهرت دارد، دختر آهنگر زاده، در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، روز ضربت خوردن مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب، امیر المومنین علیه السلام، در حالی که شوهرش در سربازی بوده، با اغفال محمد، پسر غلامحسین همسایه دست راستی، با او مرتکب زنا شده و همسایگان نیز شهادت داده و محمد نیز اعتراف کرده است. بنا بر این حکم سنگسار بر طبق قران و شرع مقدس در باره او صادر می گردد. این حکم باید قبل از غروب آفتاب بمرحله اجرا در آید.
مادر آزاده با شنیدن این حکم، زبانش بند می آید و لرزه ای سراسر بدنش را فرا می گیرد و بزمین می افتد و بیهوش می شود. پاسداران آزاده را باتاقی دیگر می برند و زندانی می کنند و مادر بیهوشش را بمسافرخانه می رسانند.

سنگسار
یازدهم تیر ماه پنجاه و نه تازی اهریمنی است. در شهر کرمان که آرامترین شهرهای ایران بود، گرد غم و ماتم کشیده شده است. از در و دیوار نکبت و بدبختی می بارد.  هاله ای از غصه و درد و رنج همه جا را در بر گرفته است. لبخندهایی که هیچگاه از چهره کرمانیان خوش برخورد و خوشرفتار و خوشرو محو نمی شد ، جای خود را به اندوهی بی پایان داده است. دیگر هیچ کرمانی شاد نیست. دیگر هیچ لبخندی  بر روی چهره های همیشه خندان شکوفا نمی شود. همه شهر در سکوت و خاموشی مرگباری فرو رفته است و کمتر مردم در کوچه و خیابان دیده می شوند. برخوردها خشک و عاری از مهربانی و عاطفه است. هیچکس حوصله کفتگو با دیگری را ندارد. همه سرها بزیر و دیدگان بزمین دوخته شده است تا رهگذران یکدیگر را نبینند و به گفتگو نایستند و به شرح بدبختی ها و رنج های یکدیگر گوش فرا ندهند. دل مهربانترین مردم ایران در زیر حزنی عمیق بصورتی دردناک بهم فشرده می شود.
در کنار شهر، جنایت هولناکی که در تاریخ ایران سابقه ندارد، در حال وقوع است. در میان صحرا، اندکی دورتر از یک تپه، دو ماشین وانت بار یکی پس از دیگری می رسند و بار خود را که سنگ و آجر پاره است خالی می کنند و می روند. دو تپه کوچک از پاره آجرها و سنگ ها تشکیل می شود. هیچکس در آن دور و بر نیست و هیچ صدایی بگوش نمی رسد.
ساعتی بعد سه ماشین استشن در آنجا متوقف می شوند و بیست آدمک ریشو و کثیف و ژنده پوش در حالی که هر یک اسلحه ای را بدست گرفته اند و با آن بازی می کنند، خنده کنان و قهقه زنان از آنها پایین می آیند و با بکار بردن رکیک ترین کلمات، با هم به شوخی های لوس و زشت می پردازند.
رییس این گروه ژنده پوش، آدمکی چاقالو و تپل با شکمی برآمده و صورتی  پر گوشت که زیر پوشش ریش انبوهی نهفته شده است، بدیگران با لحن لاتها و چاقو کش ها می گوید:
شلوغ نکنین، امروز یک تیاتر خوب داریم. خدا عمرش بده حضرت آقا را که همیشه بفکر همس. امروز برنامه خوبی برای ما تدارک دیده و مدتی همه مون رو سرگرم می کنه...
یکی از پاسداران در حالی که اسلحه اش را به عقب و جلو می برد و بعنوان مسخره بازی پاهایش را گشاد گشاد بر می دارد، با همان لحن لاتی می گوید:
واقعا جانانه س، تیاتری جانانه س، امروز به همه مون خیلی خوش می گذره، چیزی که اصلا بعمرمون ندیدیم.
لات دیگری که در لباس پاسداری است قنداق اسلحه را بزمین می گذارد و در حالی که چانه اش را بر روی دو دستی که بالای لوله اسلحه می گذارد تکیه می دهد، داش مشدی مابانه حرف آن دو را تایید می کند و می گوید:
آنچه که امروز اتفاق می افته، باید خیلی با مزه باشه. حضرت آقا خوب بلدند برامون سرگرمی های خوشمزه فراهم کنند. امروز نشانه گیری مون خوب می شه. این حضرت آقا معرکه ان.
رییس پاسداران می گوید:
بچه ها حرف زدن بسه، دست بکار بشید. چون هر لحظه ممکن است  حضرت آقا سر برسن.
پاسداران با شنیدن این دستور، هریک بیلچه ای و کلنگی بدست می گیرند و راه می افتند و در پانزده متری دو تپه سنگ و آجر، به کندن زمین مشغول می شوند و در مدت کوتاهی گودالی را حفر می کنند.
ساعتی می گذرد. در حدود سی موتور سوار می رسند و دور زمین حلقه می زنند. از قیافه های این افراد خشونت و زشتی فرو می ریزد. همه بد شکل و بد لباس و درهم و آشفته اند. دست هایشان از کثافت سیاه و موهای سرشان بهم ریخته و چرکین است. همه خنده می کنند و دندان های زرد و عقب و جلو شده خود را بهم نشان می دهند. صدای قهقهه و شوخی و اعمال لودگی و بیمزه گی که با گفتارهای رکیک و بیمزه همراه است همه فضایی را که تا چندی قبل در سکوتی وحشتناکی بسر می برد، درهم می شکند.
در این اثنا دو ماشین استشن می رسند و گروحی پاسدار ریشو با چهره هایی زمخت و بدن هایی چاق و گروهی از دخترهای بد شکل سیاهپوش از ماشین پیاده  می شوند. دخترها زتی را که جز آزاده کسی نیست در چادر سفید رنگ گلداری طناب پیچی کرده اند از ماشین پایین می آورند و او را بسوی کودالی که حفر  شده است می برند و درون آن پرتاب می کنند.
صورت آزاده بدیوار حفره اصابت می کند و او ناله می کند و بروی دو پا در حفره  می نشیند.
یکی از پاسداران می گوید:
مواظب باشید آبستن است. به بچه اش صدمه ای وارد نشود. رییس پاسداران بدخترها و زن هایی که چهره هاشان بطور عجیبی زشت و دلهره آور است و به آبجی کماندو و یا آبجی زینب شهرت دارند دستور می دهد که زیر بغل های آزاده را که در گودال افتاده است بگیرند و او را تا زیر شانه ها و سینه بیرون از  گودال نگهدارند تا دیگران خاک هایی را که در اطراف آن است درون ان بریزند.
آبجی زینب ها با خشونت بسوی آزاده در گودال هجوم می آورند و وحشیانه او را از گودال بیرون می کشند و پاسداران ریشو با بیل خاک ها را به اطراف او می ریزند و سپس می کوبند تا سفت شود و آزاده دیگر قادر به تکان خوردن نباشد.
دست ها و پاها تا نیمه کمر در زیر سینه در خاک فرو می رود. از او فقط چهره اش پوشیده نیست که گاهی قطره اشگی از دیدگانش بروی آن سرازیر می شوند. لبانش کبود، صورتش بی رنگ و چشمانش متورمند. از نگاهش نفرت می بارد ولی معصومیت در آن موج می زند. او سرش را به اطراف می چرخاند و نگاهی سرشار از انزجار به آدمک هایی که در آن زمین جمع شده اند و خنده و شوخی می کنند ، می اندازد. گویی با خود حرف می زند که سرش را چند بار تکان می دهد و آنگاه چشمانش را می بندد و سر را بروی آسمان برمی گرداند و ثابت نگه میدارد. ولی دانه های اشگ از لای آنها بیرون می جهند و بگونه هایش فرو می ریزند.
خورشید در حال فرو رفتن است. افق گویی در خون غلیظی فرو رفته است. در همه آسمان گرد خون پاشیده شده است.
ناگهان هیاهویی در می گیرد و رییس ریشوها نعره زنان می گوید:
همه در جای خود قرار بگیرن. حضرت آقا رسیدن.
در این موقع ماشین سواری بنز طلایی رنگ می رسد و در کنار حزب اللهی ها و پاسداران و آبجی زینب ها متوقف می شود. پاسداری جلو می دود و در  عقب ماشین را باز میکند. آخوند فهیم کرمانی در حال خواندن دعا و کرداندن تسبیح بدست، از ماشین پیاده می شود.
پاسداری فریاد می زند:
صلوات بفرستین.
اوباش صلوات می فرستند.
ریشو می گوید:
برای سلامتی امام خمینی، رهبر انقلاب و بنیان گذار جمهوری اسلامی صلوات بفرستین.                      
   صدای نخراشیده نتراشیده ریشو ها و آبجی زینب ها بهم می پیچد و پی در پی سه صلوات فرستاده می شود.
آخوند خود را به پشت توده انباشته از پاره آجر و سنگ می رساند. پاسداران راه را برای او باز می کنند.
آخوند می گوید:
همه چیز برای اجرای دستور شرع آماده است؟
رییس پاسداران جواب می دهد:
بله حضرت آقا، سنگها را آورده ایم. گودال را کندیم و زناکار را در آن کردیم و سر و صورت و سینه اش را برای سنگسار کردن بیرون گذاشتیم.
آخوند سنگ ها را ورانداز می کند و چندتای آنها را بر می دارد و کوچک و بزرگی آنها را بررسی می کند و سپس می گوید:
برخی از سنگ ها ریزند و برخی خیلی درشتند. طبق صحیح دستور شرع، سنگ ها نباید زیاد کوچک باشند زیرا ضربه زیادی نمی زنند و زناکاران را نمی کشند و ضمنا سنگها نباید زیاد بزرگ باشند زیرا زناکار بدون زجر کشیدن، زود کشته می شود. بیایید سنگ های ریز و درشت را بردارید و بیرون بریزید.
او در حالی که یک سنگ متوسط را در دست زیر و رو می کند و نشان می دهد، می گوید:
همه سنگهای باین اندازه را باقی بگذارید و بقیه را بردارید.
رییس پاسداران می گوید:
اگر سنگ کم آوردیم و با این سنگها کشته نشد، چه کنیم؟
آخوند می گوید:
اشکال نداره از آنچه که پرتاب کرده اید مجددا استفاده کنید. ضمنا سنگهایی را که قدری بزرگند به اندازه این متوسط در آورید. گوشه های آنرا بشکنید تا قدری کوچکتر شوند.
با دستور آخوند، پاسداران بانتخاب سنگها می پردازند و عده ای در گوشه ای به شکستن آجرهای درشت و هم اندازه کردن با آجری که در دست آخوند بود، مشغول می شوند.
آخوند می گوید:
عجله کنید، عجله کنید. خورشید در حال غروب کردن است. باید دستور شرع قبل از غروب آفتاب صورت بگیرد.
در این موقع زنی با پشت خمیده و چهره ای در اندوه فرو شده و درهم شکسته، در حالی که دست دخترکی خرد سال را در دست دارد، بآرامی خود را باین کشتارگاه اسلامی نزدیک می کند و ناگهان خود را به آزاده چال شده می رساند و دستان خود را به دور سر او حلقه می کند و هق هق کنان و فریاد زنان چند بوسه به آن می زند و سپس سر را بسوی آسمان بر می گرداند و می گوید:
ای خدا بدادم برس، بداد این دختر بیچاره ام برس. بداد آن بچه ای که در شکم دارد برس. خدایا بچه ام را نجات بده. دختر معصوم و بیگناهم. شوهرت را کشتند. ترا هم دارند...
ولی پاسداران بدستور آخوند به او فرصت آه و ناله و زاری و نفرین کردن را نمی دهند و او را کشان کشان و کتک زنان از آزاده چال شده دور می کنند و به کنار تپه می برند و با لگد آنقدر به سر و صورت و بدن او میزنند تا زن بیهوش می شود.
این زن، مادر آزاده بود که خود را به محل سنگسار دخترش رسانده بود.
در تمام این مدت، دخترک خرد سال که ایران خواهر آزاده بود، فریاد می زد و اشگ می ریخت و ناله می کرد. او می کوشید که جلوی پاسدارانی که مادرش را کتک می زنند بگیرد. ولی پاسداری با یک لگدی که بصورت او می زند، او را بگوشه ای پرتاب می کند. دختر بیچاره از شدت درد، دیگر قادر نمی شود برخیزد و دمر بر روی زمین می افتد و گریه می کند. پس از چندی از جا بر می خیزد و بکنار مادرش می آید و سرش را بروی سینه او می گذارد و به گریه ادامه می دهد.
صدای گریه معصومانه دخترک خرد سال، تا مدتی فضا را پر می کند ولی پس از زمانی کوتاه بدون آنکه بداند چه واقعه ای در شرف انجام است و چه جنایتی دارد اتفاق می افتد، با مشاهده یک شاه پرک که از روی یک گل لاله مانند سرخرنگ صحرایی بلند می شد و بر روی یکی دیگر می نشست، غمش را به فراموشی می سپارد و خنده کودکانه ای می کند و بدنبال او می رود و از گوشه ای به گوشه ای می دود تا او را بچنگ بیآورد و چون سرانجام قادر نمی شود که شاه پرک را بگیرد به چیدن گلهای صحرایی می پردازد.
در آن گوشه دیگر آخوند فرمان سنگسار را صادر می نماید و خود همان سنگی که در دست نگهداشته بود بسوی آزاده پرتاب می کند. بدنبال فرمان آخوند و پرتاب سنگ او، اوباش ریشو و آبجی زینب ها با خوشحالی و خنده و جیغهای شادی بسرعت به توده سنگ ها هجوم می آورند و در حالی که هر یک از دیگری برای برداشتن سنگ و پاره آجر و پرتاب آن سبقت می گیرد، سنگها و پاره آجرها را به سر و صورت آزاده روان می سازند. اوباش مسلمان سنگ پران، هنگام پرتاب سنگها، شادی می کنند و با خنده و قهقهه سنگها را از زمین بر می دارند و با نشانه گیری، بسوی آزاده رها می کنند.
آخوند که بشدت خوشحال است و خنده بر روی لبانش نقش بسته است، به اوباش می گوید:
در حین انجام دستور شرع، زیاد خنده و سر و صدا نکنید و حرف نزنید. بلکه دعا بخوانید و با پرتاب هر سنگ یک صلوات بفرستید تا درهای بهشت برویتان باز شود و فرشتگان آسمان به نشاط بیایند و برای شما سرود بخوانند. هر سنگی که بر سر زناکار بزنید، لبخندی بر روی لبهای امیرالمومنین می نشیند و دل حضرت صاحب الزمان آرامش می گیرد و حضرت رسول الله شاد می شوند.
اوباش دستور آخوند را اجرا می کنند، و با پرتاب هر سنگ صلوات می فرستند.  
صداهای عربده مانند و مهیب این گروه آدمکش که زنی بی پناه وبی آزار را محاصره کرده بودند و سنگسار می کردند، فضایی از نکبت و انزجار را بوجود آورده بود.
سنگها و پاره آجرها، سر و صورت و سینه آزاده آبستن را درهم می کوبند و خون چادر گلدارش را می پوشاند. دیگر چهره آزاده بیرنگ و لبانش کبود نیست، بلکه همه جا گلگون است. خون او نه تنها بر دل سنگها نقش می بندد، بلکه از زیر چادر بسوی زمین سرازیر می شود و او را از رنگ سرخ می پوشاند. با هر ضربه سنگی، تکه ای از استخوان و گوشت و سر و صورت خرد می شود و بتدریج بگوشه ای پرتاب می گردد. چشمانش در همان ضربات اول از کاسه چشم بیرون می پرند و دندان های خورد شده در دهان می پیچند. سر و چهره شکاف های عمیق بر می دارند و به گوشت له شده مبدل می شوند.
آزاده در زیر تپه ای از سنگ و پاره آجر دفن می شود.
آخوند دستی به شانه پاسداران می زند و می گوید:
حضرت رسول به تو و همه دیگران که این زحمت را متحمل شدید عوض بدهد. خداوند همه شما فرزندان حضرت علی بن اببطالب را توفیق زیارت قبر شش گوشه سرور شهیدان حضرت امام حسین را عطا فرماید. خداوند شما خواهران و برادران، فرزندان شجاع اسلام را از اسلام نگیرد. ما با کاری که امروز کردیم، رسول خدا و امیرالمومنین را خوشحال کردیم، امام حسین را خوشحال کردیم، امام زمان را خوشحال کردیم..
اوباش صلوات می فرستند و دعا بجان آخوند می کنند.
آخوند از همه خداحافظی می کند و بسوی اتومبیل می رود. پاسداری در را برای او باز می کند. هنگام سوار شدن، اوباش مجددا صلوات می فرستند.
ماشین بنز طلایی رنگ حرکت می کند و گرد و خاکی به آسمان می پاشد و غباری بوجود می آورد. اوباش حزب اللهی سوار موتورهایشان می شوند و آبجی زینب ها و پاسداران بسوی اتومبیل هایشان می روند و شادان و سر حال و خندان، کشتارگاه اسلامی را ترک می کنند.
پس از سنگسار در شب تیره
پدر آزاده در مسافرخانه، در بستر بیماری است. ضربات کتک پاسداران و جراحات بدن او را زمینگیر کرده است. زنش باو نگفته بود که آزاده را امروز سنگسار می کنند. چشمانش بدر بود که آزاده آبستن باتفاق مادرش و ایران کوچولو داخل شوند. او انتظار آنها را می کشید ولی ته دلش، پیام رنج و غمی جانکاه را دریافت می کند. دلش بهم فشرده می شود و اندوهی ناشناخته وجودش را می آزارد و شکنجه اش می دهد.
آفتاب غروب می کند و خبری از آزاده و مادرش و ایران کوچولو نمی شود. تشویش و اضطراب دارند پیر مرد بیمار را از پای در می آورند که ناگهان در اتاق بهم می خورد و پسر جوان صاحب مسافرخانه، سر را بدرون می کند و با ناراحتی کی گوید:
آزاده را سنگسار کردند. پدر آزاده تنها یک ناله بیشتر به یاریش نمی آید که صدایش را بیرون بکشد. او حتی دیگر قادر نمی شود که با ناله اش، آهی را همراه سازد. چشمانش همانسان که بر در دوخته شده بودند، برای همیشه بی حرکت می مانند.
در صحرا، خورشید لرزان لرزان ولی همچون یک سینی از خون، درشت و سرخرنگ و آتشین، خود را فرو می کشد و کم کم ناپدید می شود. اشعه سرخفامش، بهمه جا خون می پاشد. سراسر افق یکپارچه در آن فرو شده و آسمان در زیر سرنیزه های خون آلود، رنگ آبیش را پاک باخته است.
هاله غم همه جا را فرا گرفته و اندوه و رنجی بی پایان به همه دشت و صحرا و تپه و کوه بال کشیده است. در گوشه ای در دل صحرا، زنی در چادر سفید گلدار که دیگر سراسر رنگ سرخ بر خود گرفته است زیر تپه بد منظر و هولناکی از سنگها و پاره آجرها دفن شده است. سر له شده، چشمان از کاسه درآمده، صورت درهم کوبیده و استخوان ها خورد و درهم ریخته، گردن چند پاره و گوشها از سر جدا شده و گوشت های چهره بر روی سنگها و پاره آجرها چسبیده است.
جغدی بر فراز ویرانه نزدیکی ناله را سر داده است و پرنده سرگردانی بال زنان فریاد می کشد. باد تندی می وزد و برگهای درختی تنها را بزمین می ریزد و گرد و غباری درهم می پیچد و بر رخساره گلهای نورس صحرا سیلی می زند. برگ گلها  بهم می ریزند و سر گلها خم می شوند و می پژمرند و فرو می غلتند. زوزه چند حیوان که بسوی هم فریاد می کشند از دوردست ها بگوش می رسد و فریاد گوش خراش جیرجیرک ها سراسر دشت را تسخیر می کند. آوای حزن انگیز و اندوهبار نی لبک چوپانی از راه دور با فریاد جیرجیرک ها در هم می آویزد و اواز پسرک روستایی که آرام آرام بسوی ده خود گام بر می دارد و برای دل خود فارغ از رنجها و ناانسانی ها و پلیدی های موجود برتر، نوایش را در دشت رها کرده است، در فضا طنین می افکند.
در دل تپه، مادر آزاده، حرکتی بخود می دهد و ناله ای از دل پر درد و بدنی مجروح بر می کشد و کوفته و رنجور  بسختی از جای بر می خیزد و با صدای درهم شکسته و محزونی که گویی از ته چاه درمی آید، ایران، دختر خرد سالش را فرا می خواند.
دختر کوچولو که موفق به گرفتن شاه پرک نشده است، ولی در عوض یکدسته گل سرخرنگ صحرایی را چیده و در دستان کودکانه اش می فشرد و بازی کنان از گوشه ای بگوشه ای می دود، با صدای مادر بسوی او بر می گردد. مادر دست او را می گیرد و آرام آرام ، در حالی که درد و کوفتگی همه وجودش را درهم می فشرد بسوی تپه خونین، بر سر جنازه دختر سنگسار شده اش، پیش می رود. آنها از توده انباشته شده سنگها و پاره آجرها بالا می روند و مادر آزاده با دستهای لرزان، سنگها را باطراف می پراکند تا دختر نازنین تکه پاره شده خود را بیابد.
ایران کوچولوهم بیخبر از همه رویدادها و حادثه های هولناک و رعب انگیز ضد بشری و ناآگاه از همه تبهکاری های انسان نمایان و جنایت های دین و مذهب و پلیدی های آرزومندان نابکار، همبستری و هم آغوشی حوری و غلمان، با یکدست گلها را نگه می دارد و با دست کوچک دیگر خود به کنار زدن سنگها می پردازد تا بمادر خود کمک کرده باشد.
سنگ خونینی دست و انگشت های ظریف کودک را آغشته و تر می کند. ایران بمادر می گوید:
مادر چرا اینجا اومدی؟ چرا این سنگها را کنار می زنی؟ چرا این سنگها سرخن؟ چرا ترند؟ من دستم تر و سرخ شد. اینا خونن؟ این خونا از کجا اومده؟ اینجا چرا ریخته شده؟
مادر پاسخی برای او ندارد. روح زیبا و بی آلایش کودک که همچون پرنده ای سبکبال است یارای شنیدن فاجعه ای باین بزرگی را ندارد.
با پدیدار شدن سر له شده آزاده و چهره درهم کوبیده و درهم ریخته او که دیگر نشانی از لب و دندان و دهان و بینی و گوش بر آن مشهود نیست، قطره های پی در پی اشگ از دیدگان مادر فرو می چکند و بر روی گونه و لبش فرو می غلتند. سپس سرش بسوی آزاده خم می شود و لبان بی رمق و مرده اش بر روی چادر گلدار بخون نشسته او فرو می نشیند و بوسه می زند.
آنگاه سر را بلند می کند و نگاهی به تپه خونین و عزیز سنگسار شده اش می افکند و سپس بآسمان می نگرد. نفرتی عمیق و از حد تصور بیرون در لابلای شیارهای چین و چروک  چهره درهم و آشفته اش می دود. او لبانش را از آسمان و کائنات با انزجاری عجیب که از ژرفای وجودش می جهد، بهم می فشرد و و دندان هایش را بروی هم می کشد.
مادر آزاده همانسان که بآسمان می نگرد، سر را با تنفر تکان می دهد و در حالیکه کینه ای بی پایان در رگ و و پی او ریشه دوانده است، با بیزاری وصف ناپذیزی، درهم می کند و می گوید:
لعنت براین اسلام – لعنت بر این – لعنت بر این دین........
ایران کوچولو هاج و واج بمادر می نگرد و نم داند که او از چه سخن می گوید. بدینجهت کنجکاوانه و با نوای کودکانه خود می پرسد:
مادر از چی حرف می زنی؟ من چیزی نمی فهمم. داری چی می گی؟ این کله تیکه تیکه و پر خون از کیه؟ چرا زیر اینهمه سنگه؟ آیا دزدا و آدمکشا بسر کسی سنگ زدن؟ و او را کشتن؟ این آدمه که زیر این سنگاس؟ اونا چطور دلشون اومد که یکی رو اینجوری بکشن؟
مادر باز هم پاسخی برای او ندارد. فقط دانه های اشگ است که از چشمان خسته و گود شده اش بر روی چهره ای که در طول چند روز چندین سال او را پیر و شکسته کرده است فرو می بارد. او دستش را بسوی ایران دراز می کند و یک شاخه گل صحرایی را از لای انگشتان کوچک و ظریف او بیرون می کشد و بالای سر چند پاره و از هم شکافته و له شده آزاده می گذارد و آنگاه روی خود را بسوی دختر خرد سالش می کند و با صدایی رنجور همراه با اندوهی دردناک و بی پایان، باو می گوید:
 آدمخوارا، آزاده را کشتن.
ایران نازنینم نوبت تو کی می شود؟
....................................
..............................
...................
مادر آزاده در حالی که با کمری خمیده و روحی پریشان و روانی آشفته در دل تیرگی شب که دیگر دامنش بهمه جا گسترده است و می رود همه جا را بکام خود فرو برد، بسوی چراغکهای شهر که از دور سوسو می زنند گام بر می دارد و دست کوچولوی ایران را در دست پژمرده استخوانیش می فشرد، ناگهان با این پرسش دخترکش روبرو می شود که با صدایی کودکانه ولی کاملا مشوش و هراسان می پرسد:
ولی مامان، اگه آدمخورا بخوان منو بکشن، " کاوه" میذاره؟ 
بماند بعصر اتم یادگار که      زن اندر ایران شود سنگسار